Part 1

2.5K 363 61
                                    

به درخت های خشک پیاده رو خیره شد. برف شاخه ها رو خم کرده بود و در بارش بعد حتما می شکستشون.

در نظرش آدما هم مثل درخت ها بودن. یک برف سنگین همیشه بر شونه های آدم وجود داشت و سنگینی اش تا بهار دیگر حس می شد.

بدیش این بود که آدم ها فقط یک بار می مردند. و همین یک بار چه فاجعه ی دردناکی بود.

لبخندی بر لبش نشست. جدیدا لبخند های گاه بی گاهی میزد، لبخند زدن براش عادت شده بود. هروقت احساساتش باری بیش نبودن، لبخندی میزد.

معلوم نبود از دردش لذت میبرد یا به خودش ترحم میکرد.

گوشیش برای بار سوم به لرزش درومد. با بی میلی گوشی رو از توی جیبش دراورد. سه تماس از دست رفته از جین هیونگ و تهیونگ داشت.

با دیدن اسم تهیونگ ابرویی بالا انداخت. گز گزی توی دستش احساس کرد. مثل اینکه هزار مورچه درون پوستش در حال تکاپو باشن، اون حس، ساز سر انگشتاش که گوشی رو لمس کرده بود تا بالا ادامه پیدا کرد.

دلپیچه ی ریزی معده اش رو بهم ریخته بود. لبش رو گاز گرفت.

انگار دلشوره ای به جانش افتاده بود. دلشوره ای که به بال بال زدن پروانه هایی درون شکم تشبیه اش میکردن و اسمش رو حس عشق میگذاشتن.

عشق؟! طبیعی بود که باوری بهش نداشت؟! طبیعی بود اینکه عشق رو مبالغه ی انسان درباره ی کسی که دوستش دارن، میدونست؟!

به عکس صحفه ی گوشیش خیره شد. لبخند های درخشان، دستایی که در هم حلقه شده و برقی که در چشماشون موج میزد.

چقدر خوشحال و رویایی به نظر میرسیدن.

ما همه­‌مون رویاهایی داریم، اما وقتی رویاها سرنوشت­مون می­‌شن، باید خوشحال باشیم که راست دراومدن؟

اگر قرار بود خوشحال باشیم، جونگ کوک چرا از این قضیه مستثنا بود؟!

سخت ترین کار بود پیش خودت اعتراف کنی، چیزی که سال های سال رویات بوده و برای بدست اوردنش خیلی کار ها کرده باشی؛ حالا که به حقیقت پیوسته، فقط باری روی دوش باشه.

اینکه عشقشون باری روی دوش بود، ازارش میداد. شاید چون هنوز به عشق های همایونی و افلاطونی باور داشت، کمی ناامید شده بود.

گوشیش باز به لرزه در امد. نفسش رو بیرون داد  و تلفنش رو روی حالت پرواز گذاشت. هنوز هم حوصله ی تلفنی حرف زدن نداشت. چرا بعد این همه سال زندگی کردن با اون، نفهمیده بودن که از تماس متنفر بود.

𝐅𝐚𝐤𝐞 𝐋𝐨𝐯𝐞 (Vkook)Where stories live. Discover now