- ببین بابا، بیا مثل دوتا مرد بشینیم قشنگ با هم حرف بزنیم. هوم؟ این که الان داری منو میبری جایی که دلم نمیخواد اصلا کار صحیحی نیست!
جیهون نیمنگاهی به پسرش انداخت و با لبخند به جاده خیره شد. با حس شوخطبعیای که همیشه داشت گفت:
- خب پسر! بیا صحبت کنیم. من میشنوم.
- آره تو میشنوی بعدشم نادیدهش میگیری، مامان هم همینکارو میکنه، همه همینکار رو میکنن. اصلا چرا به این فکر نمیکنی که من دیگه بزرگ شدم؟ پسرای هم سن و سال من حتی از دوستدختراشون بچه هم دارن و تو الان منو داری میفرستی خونهی بابابزرگ تا مثلا من آسیب روحی نبینم! واقعا فکر میکنی اگه تو اتاق عزیزم روی تخت گرم و نرمم الان خوابیده بودم اصلا افسردگی میومد سراغم؟ اصلا جراتشو داشت؟
جیهون جلوی خونهی مورد نظرش ترمز کرد و در حالی که به بدنش کش و قوص میداد به پسرش اشاره کرد که از ماشین پیاده شه.
- این خیلی بیانصافیه!
مینهو که حالا پاز ماشین پیاده شده بود، با لبهای آویزونش درحالی که سعی میکرد کولهپشتی سنگین و بزرگش رو نگه داره از پشت پنجره گفت و جیهون فقط خندید:
- آره بیانصافیه! ولی فقط سعی کن این یه هفته رو خوش بگذرونی. سعی کن دوست پیدا کنی، یا نمیدونم، سعی کن فقط خاطرات خوبی رو بسازی.
مینهو با چشمهای درشتش که از اون مرد به ارث برده بود از پشت پنجرهی ماشین به پدرش خیره موند و در آخر زیر لب گفت:
- آره، منظورت از خوش گذروندن بردن پدر پیرت به دستشوییه دیگه، نه؟
- هی! من شنیدم چی گفتی! درضمن پدر بزرگت اونقدرا پیر نیست و دستشویی هم خودش میتونه بره. مطمئنم خیلی کارایی که تو نمیتونی رو اون میتونه انجام بده.
مینهو دستی تو موهاش برد و بعد همونطور که سعی میکرد کوله قرمزش رو بین دستهاش نگه داره توی دلش به خودش لعنتی فرستاد که چرا این حرفو زده که الان پدرش دو ساعت بخواد بیکفایتیش رو به رخش بکشونه، محض رضای خدا اون که جادوگری چیزی نبود! فقط میتونست بره مدرسه و با دوستاش وقت بگذرونه.
- و در آخر باید بگم، هر وقت تونستی لانا رو حامله کنی اونوقت بیا پیشم تا بهم ثابت کنی واقعا بزرگ شدی. به پدربزرگت هم سلام برسون.
پسر همونطور به پدرش که خنده کنان فرمون ماشین رو چرخوند و ازش دور میشد خیره بود. فقط داشت به این فکر میکرد که اگه پدر و مادر سختگیر دوستدخترش بفهمن که دخترشون رو حامله کرده چه بلایی سرش میارن. ممکنه حتی دم و دستگاهش رو ببرن و به عنوان درس عبرت بالای در خونهشون نصب کنن...
از این تصور به خودش لرزید و تلوتلو خوران سمت خونهی پدربزرگش راه افتاد. این روزها کمتر خونهی حیاطدار پیدا میشد. توی سئول به غیر از خونههای تاریخی دیگه خونهی یک طبقه و حیاط داری وجود نداشت.
YOU ARE READING
Smile in Pain (VKook)
Fanfiction- اسم بابابزرگت چیه؟ + کیم تهیونگ... آقای کیم الان دیگه پدربزرگ شده. پسرش انگار فراموشش کرده و نوهش بعد از سالها قراره یه هفته پیشش بمونه و چی بهتر از این که توی این مدت براش داستان عشق اولش و اون پسرِ خرگوشی رو تعریف کنه؟ این فیک حول محور خاطرا...