خورشید این روز ها سرد بود .
انگار که میدانست چیز بدی در انتظار است و سعی داشت خودش را از ازین واقعه دور نگهدارد و به همین سبب کمتر میتابید و حتی در آخر تابستان به ابر های خاکستری اجازه داده بود در آسمان ظهور کنند البته نه برای باریدن تنها برای تیره و غمناک کردن روز ها برای مردم ."حرف بزن "
فریاد زد و موهای سرباز را در مشتش گرفت .
دندان هایش را به سختی بر روی یکدیگر میفشرد و نفس هایش به گرمی آتش بودند.
-من...سرورم ...مرا عفو کنید ...من بیگناهم ...شما ... به شما در مورد بنده ی حقیرتان اشتباه گفته اند ...
چند بار سرفه کرد و مق از زیادی خون از دهانش جاری شد .
"من خود شخصاً تورا دیدم ... تو با مشاور مخصوص من داشتی سخن میگفتی و رفتار هایت بسیار محترمانه تر از چیزی بود که انتظار میرفت"
-سرورم ...من فقط به ایشان احترام گذاشتم .همانگونه که شما به ما امر کرده بودید.
با دردمندی و پشیمانی از رفتار بسیار محترمانه اش با مشاور مخصوص پادشاه اشک میریخت .
موهایش را ول کرد و اورا محکم به سمت زمین پرت کرد .
"فردا صبح ...دم طلوع گردنش را بزنید ."
با عصبانیت گفت و نیم نگاهی به سرباز درمانده انداخت که ترس تمام وجودش را در چند ثانیه فرا گرفت
-سرورم ... قسم میخورم ...من کاری نکرده ام .من همیشه به شما و خاندان عالیه وفادار بودم .عاجزانه از شما درخواست عفو میکنم سرورم .مرا تبعید کنید به زندان بیاندازید لیکن مرا از نعمت زندگی کردن بی بهره نکنید .
با گریه و زاری فریاد میزد و قبل از اینکه بتواند به پای شاه بیوفته توسط محافظانش عقب رانده شد .
"ببریدش"
داد زد و به همراه دو تن دیگر از محافظانش از زندان خارج شد و با هر گامی که برمیداشت صدای داد و بی داد های مرد سرباز ضعیف و ضعیف تر میشد .مصطفی پاشا با عجله خودش را به پادشاه در راهرو رساند
-سرورم
تعظیم کرد
"نمیخواهم چیزی بشنوم ... "
-مر عفو کنید سرورم اما خبر خوشی برایتان دارم
لبخند کوچکی بر روی لب هایش خود نمایی میکرد .
"چشده ؟ چه خبر خوشی؟"
دستی به صورتش کشید و نفسش را با صدا به بیرون شُش هایش راند .
-سوگلیتان به گفته اطباء حدوداً سه ماهِ باردار هستند.پلک هایش تا حد ممکن از هم دیگر گشوده شدند و چند بار پلک زد
"اما ... "
دهنش را باز کرد تا چیزی بگوید که مصطفی پاشا با هیجان ادامه داد
-آخرین خاتونی که به اتاقتان راه دادید سرورم ... ایشان باردار هستند و بسیار دیر متوجه این امر شده اند.
"بسیار خوب "
همهی آشفتگی های مغزی اش به یک باره از ذهنش بیرون رانده شدند و در کسری از ثانیه با یادآوری اینکه چقدر چشم زمردی اش با شنیدن این خبر مغموم میشود ،دوباره به ذهنش بازگشتند .
-مرا عفو کنید سرورم اما ... انتظار داشتم خوشحال شوید از این خبر
با شک و تردید سخن گفت
"خوشحالم پاشا ...خوشحالم"
لبخند زد و چند باری سرش را برای تایید تکان داد
"هر آنچه که لازم است برای آن خاتون فراهم کنید ؛او ولیعهد و پادشاه آینده این مرز و بوم را آبستن است ."
-اطاعت امر سرورم
تعظیم کرد و به دنبال اجرای دستور پادشاه از محضرش مرخص شد .
YOU ARE READING
Taj Mahal [Z.S]
Fanfictionدر محضر پادشاه هند 'سرورم از نبرد بین ارتش ما و بریتانی ها چند تن سرباز و زنان درباری به اسارت گرفته شدهاند ،دستور شما چیست؟ ' "زنان دربار انگلیس" در فکر فرو رفت "آنها را به قصر من بیار وزیر ،تا در زمان مناسب از آنها بهره ببریم " 'امر ، امر ش...