با تقهی آرامی که به در خورد کمی در تختش جا به جا شد و درب ها با صدای آرامی باز شدن .
خواست بخاطر ورود بی اجازه سر دربان داد بزند ولی هنگامی که پتوی گرم ونرمش را کنار زد و در تخت خوابش نیم خیز شد با محبوب چشم طلایی اش رو به رو شد .متعجب و خواب آلود بود و نمیدانست اکنون در جهان متدیست یا در رویاهایش سیر میکند
'زینم.'
با صدای گرفته و چشم های نیمه باز به مرد نگاه کرد که آشفته بنظر میرسید
موهایش بهم ریخته بود و در چشمانش احساسات جدیدی در حال شکل گرفتن بود که همهی آنها برای هری تازگی داشت
دستش را سمت مرد دراز کرد و او نیز با قدم های آهسته خودش را به تخت خواب چشم زمردی رساند .
'چهشده است زینم؟'
روی تخت نشست و دست مرد را کشید تا کنارش بنشیند
"کابوس دیدهام ... کابوسی که..."
هری دستش را بر لبان عاشقش گذاشت و اجازه ی سخن گفتن نداد
اکنون خواب از سرش پریده بود و چشمانش گشاد تر بودن و میتوانست لرزش مردمک چشمان مرد را ببیند
'شششش... راجع به آن سخن نگو ...آن فقط یک کابوس بود .'
خودش را سمت مرد کشاند و گونه اش را چندین بار بوسیددست شاه دورش حلقه شد و چشم زمردی از خدا خواسته خود را در آغوش مرد پنهان کرد
"کابوسم بسیار گیج کننده بود ... تو بودی و من ... تمام زمین کاخ به رنگ خون شده بود از ستون های سالن های کاخ خون می چکید و تو در مقابل من با شمشیری تیز ایستاده بودی تمام لباس هایت خونی بود و قطرات خون صورت و موهای زیبایت را پوشانده بودند ..."
صدایش کمی لرزید و هنگامی که هری خواست آغوشش را ترک کند اورا محکم تر به تنش فشار داد
'زین با یادآوری آن کابوس تنها داری خودت را شکنجه میکنی '
به لباس خواب مرد چنگ زد و خوشحال بود که مرد نمیتواند اشک های چکیده از گونه اش را ببیند
"تو به سمت من حمله کردی... با همان شمشیر برّانت و من نیز برای دفاع از خود شمشیر کشیدم و من ... "
چشمانش را محکم بر یکدیگر فشرد و نفس ها در سینه اش سنگینی میکرد
'زین ... لطفاً ادامه نده '
میان هق هق هایش گفت و لباس زین را محکم تر چنگ زد
"شمشیر من درست ...درست ...در وس...ط سینهات...فرو رفت ...تو ...تو میان دستان من ...جان دادی."با ناباوری و خیلی آرام جمله آخر را به زبان آورد تا مبادا کسی بشنود و تاییدش کند .
دستانش از دور چشم زمردی باز شد
'مرا ببین زینم ...مرا ببین '
اشک هایش را پاک کرد و با دستانش صورت شاه جوان را قاب گرفت و بر روی زانو هایش نشست و خودش را بر روی پاهای شاه کشاند و اکنون زانو هایش دو طرف بدن شاه بودند.
'من اینجایم جانم ... مرا ببین .'
لبخند کوچکی زد و صورت مرد را بالا گرفت
دستان شاه بر روی کمرش نشست و با ترس و اندوه زیاد به چشم زمردی اش نگاه کرد
"من تورا ...کش..."
'ششششش نگو '
انگشت شست دست راستش بر لبان محبوبش نشست
'من اینجا هستم .همین جا . کاملاً سالم '
به چشمان طلایی اش خیره شده بود هنوز ترس را آنجا میدید ولی کم کم داشتند آرام میگرفتند.
"مرا رها نکن هری... مرا رها نکن "
ملتمسانه درخواست کرد و قفسه سینه ی هری از قلب تهی شد .
'شششش... من تورا رها نمیکنم '
لبانش را بر لب های شاهش گذاشت
'من اینجایم جانم '
روی لب هایش زمزمه کرد
دست های زین محکم تر کمر چشم زمردی را گرفت و به آرامی رو تخت دراز کشید و هری را در همان حالت در آغوش گرفته بود در حالیکه خیلی نرم لب های چشم زمردی اش را میبوسید و با دستان قدرتمندش بدن زیبایش را ستایش میکرد .
![](https://img.wattpad.com/cover/221868050-288-k529966.jpg)
YOU ARE READING
Taj Mahal [Z.S]
Fanfictionدر محضر پادشاه هند 'سرورم از نبرد بین ارتش ما و بریتانی ها چند تن سرباز و زنان درباری به اسارت گرفته شدهاند ،دستور شما چیست؟ ' "زنان دربار انگلیس" در فکر فرو رفت "آنها را به قصر من بیار وزیر ،تا در زمان مناسب از آنها بهره ببریم " 'امر ، امر ش...