They'll come to get me [آنها برای بردن من خواهند آمد ]

586 65 128
                                    

خورشید دوباره با تمام توانش میتابید .
هوا در روز گرم و شب ها نسیم‌های خنکی از لابه‌لای پرده های ابریشمی خودشان را به اتاق شاه و معشوقش می‌رساندند تا لرز کوچکی به تن هایشان بیاندازند و سبب تنگتر شدن آغوششان شوند و تا صبح روز بعد بدن هایشان در همه دیگر به گونه ای گره بخورد، انگار که یکی شده اند.

چندین‌ هفته از خبر بارداری آن خاتون گذشته بود و کاخ دوباره آرامشش را به دست آورده بود.
این مسئله برای هری حل و فصل شده بود و به خودش قول داده بود که ثانیه های باقی مانده کنار شاه را برای جفتشان فراموش نشدنی کند و آنها را غنیمت بشمارد.

چند دقیقه ای از هوشیار شدنش گذشته بود و حال دستش را تکیه‌گاه سرش کرده بود و به چهره‌ غرق در خواب پادشاه خیره شده بود .
'خداوند برای ساختنت زمان بسیاری صرف کرده است.'
با شیفتگی گفت و به آرامی دستش را بر روی گونه‌ی مرد خوابیده گذاشت و با لمس کردن زبری ته ریشش لبخند زد .
'انگار آن روزی که خداوند تورا خلق کرده در یک عصر بهاری، پس از اتمام یک باران طولانی بوده که ابر های پنبه ای به سقف آبی صاف آسمان چسبیده بودند و رنگین‌کمان در حال شکل گرفتن بود . در باغ ها و جنگل ها پرنده ها آوازه خوش سر می‌دادند و پروانه ها از پیله هایشان بیرون می‌جستند تا با نقش ها و نگار های زیبایشان این لحظه را زیبا تر کنند.'
لبخند بی جانی را بر لب های زین مشاهده کرد و سمتش خم شد و همانجا را بوسید.
'میدانم تمام سخنانم را شنیده ای لیکن اینها که شنیدی عین حقیقت است شاهِ من '
بر روی لب هایش زمزمه کرد و لبخند شاه بزرگتر شد.
دست هایش را به دور کمر چشم زمردی رساند و اورا سخت در آغوش گرفت .
"زیبای من "
صدایش سنگین تر و گرفته تر از بقیه اوقات بود و بنظر چشم زمردی این نیز از دیگر جذابیت های شاهش بود .
'تو زیباتر هستی'
غلتی زد و بر روی شکم زین نشست و دست هایش را بر سینه‌های برهنه اش گذاشت .
"مخالفت کردن با کسی که در کاخش زندگی میکنی نهایت بی‌پرواییست معشوق چشم زمردی من "
خندید و چشم‌های ورم کرده از خوابش را مالید و سپس به یک باره صورت چشم زمردی را میان دستانش قاب گرفت و شروع به بوسیدن لب هایش کرد .
سخت درگیر بوسه هایشان بودند که بدون اطلاع رسانی قبلی درب های اتاق شاه با صدایی محکم از یکدیگر گشوده شدند و مادر شاه میان چارچوب در ظاهر شد .

هر دوی آنها به شدت جا خورده و از یکدیگر فاصله گرفتند و چشم زمردی سعی داشت با پارچه ای تن برهنه اش را بپوشاند و ثانیه‌ای بعد صدای فریاد شاه جوان بود که در اتاق پیچید.
"مادر تو حق نداری اینگونه وارد اتاق و‌حریم‌ خصوصی پادشاه شوی"
اخم سنگینی میان ابروانش نشاند و نفس هایش به داغی گدازه های آتشفشانی از بینی اش خارج می‌شدند .

تریشا: پس دلیل رد کردن و راه ندادن زنان زیبایی که به بالینت میفرستادم این مرد بود ؟
فریاد زد و با دست به هری اشاره کرد .
گوشه ای از تخت خواب پادشاه در خودش پیچیده بود و سرش را پایین  انداخته‌ بود تا شاید از گزند سخنان زهرآگین مادر شاه در امان بماند .
نمی‌دانست چه باید بگویید یا اینکه باید بماند یا هرچه سریع تر اینجا را ترک کند .
"این به من مربوط است نه کس دیگر .شما حق ندارید در تصمیماتم دخالت کنید "
از تخت پایین آمد و لباسش را بر تن کرد .
به سمت دیگر تخت رفت و لباسی که متعلق به هری بود را به دستانش داد .
"بپوش و به اتاقت بازگرد تا من خبرت کنم "
صدایش به یک باره آرام شد و این تعجب مادرش را بیشتر بر انگیخت.
'چشم سرورم '
با صدای آرامش گفت و‌لباس را به سختی و با دستان لرزانش پوشید و پس از ادای احترام به مادر
پادشاه اتاق شاه را ترک کرد و به سمت اتاق خود دوید.

Taj Mahal [Z.S]Where stories live. Discover now