موم ذوب شده را بر روی پاکت نامه ریخت.
پس از بیرون آوردن انگشتر مخصوص پادشاه، میراث ارزشمند سلطنتی که با ظرافت نقش چاکرای آشوکا را بر تن سوزان موم تحمیل میکرد، لبهای نامه را بر هم بست تا راز آن بهجز بر شخص مورد نظر بر کسی آشکار نشود."نگهبان "
داد زد و درب های چوبی اتاقش باز شدند و نگهبان تعظیم کرد
-امر کنید سرورم
"این نامه را به دست مصطفی پاشا برسان و به ایشان خبر دهید در اسرع وقت نزد من بیایند "
نگهبان نزدیک میز چوبی پادشاه هندوستان شد و نامه را از دست ایشان گرفت
-بلی سرورم .امر دیگری با بنده ندارید ؟
"خیر ،میتوانی بروی "
نگهبان دوباره تعظیم کرد و عقب عقب راه میرفت تا به در رسید و خارج شد .از کشو سمت راست میزش تعدادی کاغذ برداشت و با دیدن طرح های نشسته بر سطح کاغذ نتوانست مانع از نقش بستن لبخند بر لب هایش شود .
به خطوط منحنی نازک و ضخیم نگاه کرد، خطوطی که در کنار هم عضوی از زیباترین تصویر زیباترین الههی هندی بودند. خطوطی که تن معشوق چشم زمردیاش را بر رخ کاغذ میکشیدند. آری... همین خطوط، همینجا میتوانست قلب زین را به تپشهایی سریع و بدون وقفه وادار کند.
چند دقیقه ای نگاه تحسین برانگیزش را روی کاغذ ها چرخاند تا دربان را صدا کند .
+درختم گذاری حاضرم سرورم
"مشاور مخصوص را خبر کنید که به اتاق من بیاید"
+امر امر شماست اعلی حضرتنگاهش را از دربان گرفت و دوباره به طرح هایش خیره شد
او همچنان در بازنمایی و تناسبات مشکل داشت اما معشوق چشم زمردی اش به مانند استادان بزرگ طراحی میکردنفسش را با حرص بیرون فرستاد و به درب های چوبی مُذَهَب شده (تزیین شده با نقش و نگار های هندسی ) چشم دوخت.
پس از شنیدن صدای چند ضربه آرام دربهای سرسرا گویی دروازههای بهشتی بود که بر روی فرشتهاش همان پسر چشم زمردی باز شد.
طبق عادت همیشگی اش تعظیم کرد و لبخند شیرینی به پادشاه جوان تحویل داد
'مرا خواسته بودید سرورم ؟'
زین خندید دستی به موهای بلندش کشید
"بلی مشاور مخصوص میخواستم شما را ببینم و در رابطه با موضوع مهمی با شما مشورت کنم"
دستی به ته ریش کمی که داشت کشید و به صندل اش تکیه زد و دست هایش را آزادانه بر روی دسته های صندلی اش رها کرد
چشم زمردی ابتدا اخم کرد اما بعد از گذشت چند ثانیه فهمید که شاه دارد در بازی ای که شروع کرده مشارکت میکند
'در خدمت گذاری حاضرم سرورم'
گوشهی لبش را گاز گرفت تا مانع لبخند زدنش شود
"نزدیکتر بیا "
دستش را بلند کرد و با انگشت اشاره اش اورا به سمت خود خواندهری به آرامی قدم برداشت و اکنون در مقابل میز شاه درست رو به رویش قرار گرفته بود
"بیا اینجا "
به سمت دیگر میز که نشسته بود اشاره کرد و هری بدون کلمه ای سخن گفتن اطاعت امر کرد و کنار پادشاه ایستاده بود
صندلی زین کمی مایل قرار داشت و چشم زمردی میتوانست پاهایش را ببیند
نگاهش را به چشم های طلایی محبوبش داد و لبخند زد
زین چشم هایش را از چشم های معشوقش گرفت و به پاهایش داد .
VOUS LISEZ
Taj Mahal [Z.S]
Fanfictionدر محضر پادشاه هند 'سرورم از نبرد بین ارتش ما و بریتانی ها چند تن سرباز و زنان درباری به اسارت گرفته شدهاند ،دستور شما چیست؟ ' "زنان دربار انگلیس" در فکر فرو رفت "آنها را به قصر من بیار وزیر ،تا در زمان مناسب از آنها بهره ببریم " 'امر ، امر ش...