Emerald eyes[چشم زمردی]

726 108 284
                                    

درگیری های بین سربازان بریتانی و هندی روز به روز بیشتر میشد
سربازان بریتانی به هیچ کس رحم نمیکردند
پیر،جوان، زن،مرد ،بچه ...
هیچ کس از زیر شمشیر های آنان جان سالم به در نمیبرد

میخواستند قلب هندوستان را فتح کنند
لیکن این ممکن نبود
شاه زین با تمام توان و قوا در حال دفاع از مرز ها و باور هایش بود و این پیش روی بریتانی هارا دشوار ساخته بود .

-سرورم بریتانی ها به شدت فشار آورده اند و دارندشهر های  مرزی را  غارت میکنند
با ناراحتی و افسوس خبر داد
"میدانم مصطفی پاشا ... باید فکری به حال این اوضاع بکنم ."
دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و به گل های قالی زیر پایش خیره شد
"حال راه چاره چیست؟"
زیر لب زمزمه کرد و دستی بر صورتش کشید
"فردا تمام وزراء را خبر کن ، جلسه اضطراری خواهیم داشت . باید راه چاره‌ای بیابیم ."

از جایش برخواست ودید که پاشا تعظیم کرد و اتاقش را ترک گفت
" همه چیز بهم یخته است .حال باید چه کنم؟"
از خودش پرسید وبه تراس مورد علاقه‌اش قدم گذاشت
نسیم ملایمی در حال وزیدن بود
هوا این روز ها بیشتر از همیشه گرم شده بود و وزیدن نسیمی خنک در این روز های گرم تابستانی تعجب بر انگیز بود .
زین این را به معنای پیش آمدن اتفاقات خوشایند،تعبیر کرد.

نگاهی به تراس اتاق پایینی انداخت
چند دقیقه‌ای به آنجا خیره شد تا شاید ویلیام را ببیند .
از روزی که به او دستور داده بود که اتاقش را ترک کند دیگر او را ملاقات نکرده بود .

ویلیام چند بار به دیدارش آمده بود لیکن زین آن را پس زده بود و اکنون دلش میخواست اورا ببیند.
کششی که به سمت آن پسر جوان داشت برایش بسیار عجیب و غیر قابل قبول بود

او نمیتوانست با یک مرد رابطه‌ی عاطفی برقرار کند
ولی از سوی دگر میخواست به او نزدیک شود و بیشتر بفهمد و چیز های متفاوت تری تجربه کند
حتی در این چند شب هیچ کنیزی را به اتاقش راه نداده بود
تمام شب را به این فکر میکرد که اگر به ویلیام نزدیک شود چه اتفاقی خواهد افتاد؟

پسری با خون بریتانی اولین و مهم ترین دشمن زین و مردمش

صدای قدم های آرامی به گوشش رسید و سپس ویلیامی که توجهش معطوف به روبه‌رویش است ،را دید.
هوا را به درون ریه هاش فرستاد و همزمان با بیرون فرستادنش ویلیام به سمت او چرخید

میتوانست برق در چشمانش و همانطور تعجبش را ببیند .
تعظیم کرد و سرش را پایین انداخت
زین مطمئن بود که این پسر چیزی را از او مخفی میکند
اما چه چیزی؟
اخم کرد و رویش را برگرداند
تنها یک راه برای فهمیدنش داشت .

Taj Mahal [Z.S]Where stories live. Discover now