روزها با آموزش دادن طراحی به شاه جوان سپری میشد
وظیفهی جدیدش بودطراحی همانند پلی بین ویلیام و شاه ارتباط برقرار کرده و بود و حال بیشتر احساس نزدیکی و صمیمیت میکرد
راحت تر میتوانست کلمات و افکار پریشانش را با شاه در میان بگذارد بدون آنکه از جانش بترسد
رفته رفته آن کاخ باشکوه را خانه و کاشانهی خود حس میکرد و از آن زمان که استاد آموزش دادن طراحی به پادشاه شده بود ، جایگاهش و نحوهی برخورد درباریان با وی فرق کرده بود.بر حسب عادت روزهای پیشین به هنگام عصر مقابل درب اتاق پادشاه ایستاده بود و دستش را مشت کرد و آرام بر در کوبید
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که اجازهی ورود را گرفت و داخل شد
تعظیم کرد و با لبخند دلنشینی به شاه جوان خیره شد."بیا ویلیام ،منتظرت بودم ."
اورا به کرسی کناریاش خواند و کاغذ هایی که دورش را پر کرده بودند مرتب میکرد
'مرا عفو کنید سرورم اگر دیر آمدهام.'
کنارش نشست و به کاغذ هایی که دور تا دورش را پر کرده بودند نگاهی گذرا انداخت.
'میتوانم ؟'
به طراحی هایش اشاره کرد
"اینجا و در این زمان استاد توهستی .پس برای کارت از من اجازه نگیر و مرا یک هنرجوی معمولی بدان."
با بیخیالی گفت
'بله سرورم.'کاغذ ها را در دست گرفت و با دقت آنها را بررسید .
میان طرح ها زنی زیبا با چشمانی درخشان و موهایی به مانند ابریشم به چشم میخورد
'بسیار زیباست.'
به آرامی و زیر لب گفت
"مادر شاهزاده است ."
سرش را سمت پادشاه چرخاند
'مرا ببخشید سرورم قصد بی احترامی نداشتم . '
کلمات را با اضطراب و پشیمانی بیان کرد
'و تبریک میگوییم . صاحب یک جاشین شده اید .'
حرفش را با لبخندی همراه کرد و سعی در هیجان زده نشان دادن چهرهاش داشت"تبریکت را می پذیرم... "
لبخند و زد و همچنان به مرد مقابلش خیره بود
کاغذ ها را محکم در دستانش میفشرد و سنگین نفس میکشید
هرچقدر سعی میکرد نمیتوانست اخم میان دو ابرویش را از بین ببرد .
"اما اکنون نه ."
نیشخندی زد و نگاهش را به پنجره داد
"هنوز شاهزادهای در راه نیست ."چهرهی ویلیام صاف شد و بدون آنکه متوجه حرکات صورتش باشد ،لبخند زد .
نمیخواست اعتراف کند اما حسودی کرده بود و شاه جوان بهتر از هرکس دیگری متوجه این امر شده بود.تنها کسی که در این کاخ برای او ارزش و احترام قائل بود ، پادشاه بود .
فکر کردن به اینکه او جانشینی دارد و به زودی تمام توجهش معطوف آن نوزاد خواهد شد ، روح و روانش را می آزرد
YOU ARE READING
Taj Mahal [Z.S]
Fanfictionدر محضر پادشاه هند 'سرورم از نبرد بین ارتش ما و بریتانی ها چند تن سرباز و زنان درباری به اسارت گرفته شدهاند ،دستور شما چیست؟ ' "زنان دربار انگلیس" در فکر فرو رفت "آنها را به قصر من بیار وزیر ،تا در زمان مناسب از آنها بهره ببریم " 'امر ، امر ش...