چمدان کوچکش را بسته بود و با آرامش در اتاقش منتظر دستور از جانب شاه بود تا سفر دو نفرشان را آغاز کنند .
ته دلش احساسات عجیبی در حال شکل گرفتن بودند . او میدانست که اتفاق ناخوشایندی انتظارشان را میکشد اما کِی و چگونگیاش را نمیدانست .
با چند ضربه آرامی که به درب های چوبی اتاقش برخورد کرد ، دانست که زمانش رسیده است .
دربانان درب را گشودند و پادشاه با لبخند زیبایی که بر روی لب هایش جا خوش کرده بود و لباس های یشمی ابریشمیاش در چارچوب در نماین شد .
دست هایش را پشت کمرش به یکدیگر پیوند زده بود و صاف ایستاده بود .
در این لحظه هری با خودش اندیشید که اگر واژهی ابهت به شکل یک آدم می بود قطعاً و دقیقاً باید چیزی شبیه مرد روبهرویش باشد .آن چشمان طلایی براقش را به چشمان زمردی معشوقش دوخته بود و حتی پلک هم نمیزدند که مبادا با لحظهای غفلت از پرستش زیبایی یکدیگر گرفتار گناه شوند .
صدای بسته شدن درب ها که به گوش رسید چند ثانیه بیشتر زمان نبرد تا شاه چشم زمردیاش را میان دستانش بیابد که با چنان تحسینی در چشمانش او را وارسی میکند و لحظه ای از نگاه کردن به او غافل نمیشود .
"حالت خوب است زیباروی من ؟"
با همان لحن مهربان و همان صدای دلنشین که مخصوص هری بود اورا مخاطب قرار داد .
لبخند زد و انگشتانش کشیده اش را بر روی گونه های زین گذاشت و لبخندش بزرگ تر شد .
'از این بهتر نمیتوانم باشم '
کمی به جلو خم شد و بوسهای از لب های مرد دزدید .
"اطمینان دارم که این چند روز حالت از این نیز بهتر خواهد شد "
موهای فرش را پشت گوش هایش فرستاد و با دستانش صورت چشم زمردی اش را قاب گرفت و بوسهای طولانی مهمان لب هایش کرد .
لب هایش را به پیشانی هری رساند و بوسهای آنجا بر جای گذاشت .
"بیشتر از این جایز نیست زمان را از دست دهیم تا سفر دو نفرهی خویش را آغاز کنیم "
مقداری از هری فاصله گرفت و آخرین نگاه صمیمیاش را نثارش کرد و از اتاقش خارج شد و چشم زمردی به دنبالش به راه افتاد و چند نفر از خدم و حشم کاخ چمدان هایشان را حمل میکردند تا آنها را به ارابه ران ها تحویل داد و عازم سفر شوند .افراد زیادی در این سفر چند روزه همراهیشان نمیکردند جز چند تن از محافظان عالی مقام پادشاه و چندین کنیز مورد اعتماد .
در مسیر رفت که کمی ناهموار بود نگاه زین به چشم زمردیاش گره خورده بود میخواست اطمینان حاصل کند که پستی بلندی های راه حالش را بد نکرده است .
"حالت خوب است؟"
صبرش لبریز شد و نتوانست نگرانیش را بیشتر از این پنهان کند .
هری لبخندی زد و دستش را به سمت دستان در هم گره خورده مرد و برد و انگشتانش را جایی میان انگشتان محبوبش نشاند .
'خوبم ... حتی میتوانم بگویم هیچ زمان تا به این اندازه خوب نبودهام '
نگاهش را از مرد گرفت و جایش را از رو به روی شاه به کنارش تغییر داد و سرش را بر روی شانه مستحکمش گذاشت .
"من نیز "
کوتاه پاسخ داد و سرش را بر سر معشوقش گذاشت و چشمانش را بست اکنون خاطرهش آسوده بود که چشم زمردیاش خوب است .
تصمیم گرفت مدتی را بخوابد چون زمان زیادی تا رسیدن به مقصد مورد نظرشان مانده بود .
![](https://img.wattpad.com/cover/221868050-288-k529966.jpg)
YOU ARE READING
Taj Mahal [Z.S]
Fanfictionدر محضر پادشاه هند 'سرورم از نبرد بین ارتش ما و بریتانی ها چند تن سرباز و زنان درباری به اسارت گرفته شدهاند ،دستور شما چیست؟ ' "زنان دربار انگلیس" در فکر فرو رفت "آنها را به قصر من بیار وزیر ،تا در زمان مناسب از آنها بهره ببریم " 'امر ، امر ش...