Perjury[پیمان شکنی]

786 99 271
                                    

"مادر ما قبلاً در این بابت بحث کرده‌ایم. " کلافه جمله اش را برای بار سوم تکرار کرد و دستی به موهایش کشید
-لیکن پسرم ...تو‌ نمیتوانی آینده‌ی سرزمینمان را با خو‌خواهی های خویش به خطر بیاندازی .
صدایش کمی بالا گرفت
-نمیدانم تورا  چه شده است که دیگر زنان زیبارویی  را که به اتاقت میفرستم قبول نمیکنی و آنها را ندیده پس میفرستی .
قدمی به شاه جوان نزدیک تر شد وصورتش را با دستانش قاب گرفت، نومیدی در صدایش پیدا بود .
"مادرم ... من خدمت شما عارض شدم که میلی به ارتباط با آنها ندارم دیگر "
با مهربانی تمام و‌ به گونه‌ای که مادرش را ناراحت نکند اورا مخاطب قرار داد.

- این سرزمین به جانشینی از خون تو نیاز دارد زین ... خودت بهتر این را میدانی ؛ با خود فکر کرده ای اگر خدای نکرده بلایی سر تو بیاید چه کسی قرار است بر این سرزمین حکمرانی کند؟ میخواهی تمام آرمان هایت از بین برود ؟ تمام آن چیزی که برایش جنگیده‌ای؟ میخواهی باز بریتانی های غاصب بر سرزمینمان تسلط یابند و‌ مارا غارت کنند؟
اکنون کمی آرام تر شده بود و سعی داشت به چشمان فرزندش خیره شود تا تأثیر کلماتش افزایش یابد .
او فقط نگران آینده‌ی هند بود و هنوز چیزی راجب معشوق مذکر پسرش نفهمیده بود .

دستان مادرش را گرفت و آنها را بوسید
"در این باره فکر میکنم مادرم ... اما قولی به شما نمی دهم "
-بسیار خوب ...تا شب وقت داری
گونه‌ی پسرش را بوسید و به سمت درب خروجی رفت
"نگهبان"
داد زد و به ثانیه نکشید که یکی از آنها وارد اتاق شد و پس از تعظیم کردن منتظر امر شاهش ماند.
پس از خروج مادرش از اتاق لب باز کرد
"مشاور مخصوص را خبر کن ؛هرچه سریع تر."
*بله سرورم
دوباره تعظیم‌ کرد و از اتاق خارج شد .
"مشکلات تمامی ندارد."
زیر لب زمزمه کرد و‌ دستی به صورتش کشید و‌به تراس اتاقش قدم گذاشت.
سوالات فراوانی به ذهنش رجوع کرد
صدایی ناخوشایند از ته مغز فریاد میزد که مادرش در مورد چشم زمردی اش فهمیده است ولی این غیر ممکن بنظر می رسید چون او حتی کلمه‌ای از معشوق چشم زمردی اش با مورد اعتماد ترین و‌نزدیک ترین افرادش نیز سخن نگفته بود و ازین بابت مطمئن بود که هری نیز چیزی به کسی نگفته است .

چشم زمردی وارد اتاق شد و اطرافش را از نظر گذراند لیکن شاه محبوبش را نیافت

'زین.'
با آن صدای نرم و دل نشینش اسمش را بر زبان جاری کرد
"اینجایم جانم "
صدایش از تراس به گوش رسید و هری به آنجا قدم گذاشت
دستانش را دور مرد محکم کرد و گونه‌اش را بر روی شانه‌ی او گذاشت
چیزی اینجا سر جایش نبود و هری این را حس کرد .
'زینم ...تو را چه شده ؟ آشفته بنظر میرسی'
از او فاصله گرفت و مقابلش ایستاد
شاه لبخند زد و کمر چشم زمردی‌اش را میان دستان قدرتمندش مبحوس کرد
"چیزی نشده زیباروی من "
شکوفه های صورتی رنگ دوباره بر چهره‌ی درخشان چشم زمردی نشستند
'مطمئن هستی؟'
انگشتان بلند و نرمش رابر گونه های زین رقصاند
"خیر "
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید
چشم زمردی را بیشتر به خودش نزدیک کرد
" تو از من متنفر خواهی شد "
'خیر ...این امکان ندارد.'
انگشتانش را بر لب های شاه گذاشت تا از به زبان آوردن سخنان آزار دهنده‌‌ی ببشترش،جلوگیری کند .
'من از تو نمیتوانم متنفر شوم .'
چشمان طلایی اش را مخاطب قرار داد
دستش را به آرامی کنار زد و لبخند زیبایی را بر آن لب های بوسیدنی ؛دید .

Taj Mahal [Z.S]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن