ترس.
ترس از دست دادن ،ترس باختن، ترس تسلیم سرنوشت شدن و باز هم ترس و ترس و ترس ...
تنها کلمه ای که سایبان روزهای زندگی شاه مقتدر هند و معشوق بریتانی اش شده بود .باران های پاییزی ، نسیم های خنکی که گاهی سوزش به استخوان ها هم نفوذ میکرد ، برگ های زرد و نارنجی که یکی پس از دیگری ،جان میباختند و از چمنزار باغ شاهی در مقابل حملات بی امان باد و باران محافظت میکردند .
این تصویر یاد آورد تمامی شهدای این چند سال بود .
مردان و زنانی که با خواست خود همانند آن برگ های نارنجی و زرد سینه خود را سپر زخم گلوله های آتشین و شمشیرهای برّان بریتانی ها میکردند تا آینده ی بهتری در انتظار کودکانشان باشد .تراس اتاقش را ترک و به سمت میز کارش رفت .
این جنگ یک بار برای همیشه بایستی به اتمام میرسید و اکنون زمان درستش بود .
برای پیروزی ، برای ارامش، برای امنیت باید فداکاری کنی از هر آنچه که میدانی در این راه مانع است باید بگذری تا به کمال برسی .قلم نی را میان انگشتانش گرفت و پس از آغشته کردن نوکش به جوهر سیاه رنگ ،نوشتن را آغاز کرد .
به پادشاه بریتانیای کبیر آلبرت ادوارد هفتم از طرف پادشاه هندوستان زین جواد مالیک .
.
.
.
.ساعت ها سپری شد
کاغذ های زیادی سوزانده و پاره شدند تا بالاخره متن مناسب شکل گرفت .
موم سوزان بر لبه مثلثی شکل پاکت روانه و مهر مخصوص پادشاه بر تن سوزان موم کوبیده شد ."نگهبان "
فریاد زد و درب ها با صدا باز شدند
-امر کنید سرورم .
"بیا . این نامه را به دست پیک شاهی برسان .باید به دست شاه بریتانیا برسد ."
-امر،امرشماست سرورم .
به سمت میز آمد و نامه را خیلی محترمانه از پادشاه دریافت کرد.
"حواست باشد که کسی از فرستادن این نامه نباید با خبر شود . مخصوصاً مشاور مخصوص"
بسیار جدی بود و این حس در کلامش نیز مشخص بود .
-هرچی شما دستور دهید سرورم.
"میتوانی بروی"
به پشتی صندلی اش تکیه زد و نگاهش را به پرده های ابریشمی رقصان در باد پاییزی سپرد .
چشمانش را بست و نفس عمیقی را در سینه اش فرو برد
" چشم زمردی ،آنها برای بردنت خواهند آمد جانم "
زیر لب زمزمه کرد و هنوز نمیتوانست باور کند که چند دقیقه قبل تمام و کمال درخواست پادشاه بریتانیا را قبول کرده است که بندی از درخواست بدین گونه بود«اسیران بریتانی باید به دولت بریتانیا بازگردانده شوند »
انگشتانش را میان انبوه موهایش حرکت داد .
"بایستی خودمان و عشقمان را فدای آرامش مردمان جهان میکردم چشم زمردی . امیدوارم مرا بفهمی"
با شصتش قطره اشکی که از گوشه ی چشم چپش پایین آمد را پاک کرد و دوباره غروب شده بود .
نه تنها در هند، بلکه در دل شاه و سرزمین عشق هم غروب شده بود و همه میدانند که پس از یه غروب زیبا و الوان سیاهی شب حاکم میشود .
![](https://img.wattpad.com/cover/221868050-288-k529966.jpg)
YOU ARE READING
Taj Mahal [Z.S]
Fanfictionدر محضر پادشاه هند 'سرورم از نبرد بین ارتش ما و بریتانی ها چند تن سرباز و زنان درباری به اسارت گرفته شدهاند ،دستور شما چیست؟ ' "زنان دربار انگلیس" در فکر فرو رفت "آنها را به قصر من بیار وزیر ،تا در زمان مناسب از آنها بهره ببریم " 'امر ، امر ش...