روزها سپری میشدند و شب بر سرزمین هندوستان سایه می انداخت
همه جا امن و امان بود
هفته ها در انتظار نامه ای از طرف شاه بریتانیا سپری میشد و حاکم جوان هر روز بیشتر دل سپردهی معشوق چشم زمردی اش میشد به گونه ای که پس از هم بستر شدن با آن زن و دل شکستگی زیبا رویش ، دیگر هیچ کس را به حضورخویش راه نداده بود.بریتانی ها عقب نشسته بودند
از طرف جاسوس هایشان خبر رسیده بود که آنها قصد بازگشت به سرزمینشان را دارند و میخواهند خاک هند را ترک کنند اما این خبر تنها شایعهای بود که میان سپاهیان و مردم پیچیده بود وراست ودروغش بر کسی آشار نبود.'از شاه آلبرت ادوارد خبری نشده است؟ .'
درحالی که انگشتان ظریفش مداد مشکی را بر روی کاغذ نخودی زیر دستانش میرقصاند ،پرسید.
"هنوز خیر ."
نفسش را با صدا بیرون فرستاد ونگاه کردن به هری را متوقف کرد و دستانش را بر چشمانش فشرد .
'ولی شنیده ام که در بین سپاهیان و مردم شایعه شده که آنها میخواهند هند را برای همیشه ترک کنند .'
نگاه کوتاهی به شاه جوان انداخت
'و محض اطلاع حضرت عالی من هنوز این طرح راتمام نکردهام و تو نمیتوانی موقعیت مکانیت را تغییر دهی.'
اخم کرده و بود و حق به جانب به شاه توپید
"چه گفتی؟"
دستانش رااز صورتش پایین آورد وچشمانش را ریز کرد
نگاه ترسناکی به معشوقش انداخت وهمان نگاه کافی بود تا رعشه بر ستون فقرات چشم زمردی بیاندازد
آب دهانش را به سختی از گلو پایین فرستاد وکمی در جایش جابهجا شد
'من ...گفتم نمیتوانی...تکان بخو...'
حرفش نصفه ماند وقتی زین به سمتش پرواز کرد و اورا محکم به تخت خوابش کوبید
هری از ترس پلک هایش را محکم بر هم دیگر میفشرد و منتظر سخنان ناخوشایندی بود که هرگز از دهان شاه محبوبش خارج نشد .
"تو تنها کسی هستی که تا به حال به من دستور دادهای میدانستی؟"
مرد با لبخند گفت و دستش را بالا آورد و گونهی نرم معشوقش را لمس کرد
چشم زمردی نفس حبس شده در سینه اش را آزاد کرد و به آرامی پلک هایش را گشود
دستانش رابر سینهی ستبر پوشیده از لباس شاه گذاشت و لبخند زد
'فقط من میتوانم به تودستور دهم؟'
با چشمان گرد و لحن ذوق زده اش زمزمه کرد و در جواب بوسهای طولانی از زین دریافت کرد
قبل از عمیق تر شدن بوسه هایشان شاه عقب کشید وبه صندلی قبلی خود که مقابل تخت خوابش بود ، بازگشت و همان ژست قبلی را گرفت .
"بیا این طراحی را تمام کنیم ."
چشم زمردی آن لبخند خبیثانه بر لبان عاشقش را دید و صد البته زین متوجه چهرهی بر افروخته و گونه های تب دارش شده بود که آن گونه به او لبخند میزد .جاییش را روی تخت خواب شاهی درست کردونفس عمیقی را درسینه فرو برد
'این طراحی را امروز تمام میکنیم '
لبخند لرزانی زد و مداد را بین انگشتانش قرار داد و مشغول طراحیاش شد ولی تنها کاری که نمیکرد طراحی بود
زیرا تمام حواسش پرت آن لب ها زیبا و بوسیدنیای شده بود که تا چند دقیقه قبل بر لب های خودش قرار داشتند و بوسه های بی نقصی بر آن میزدند.
![](https://img.wattpad.com/cover/221868050-288-k529966.jpg)
YOU ARE READING
Taj Mahal [Z.S]
Fanfictionدر محضر پادشاه هند 'سرورم از نبرد بین ارتش ما و بریتانی ها چند تن سرباز و زنان درباری به اسارت گرفته شدهاند ،دستور شما چیست؟ ' "زنان دربار انگلیس" در فکر فرو رفت "آنها را به قصر من بیار وزیر ،تا در زمان مناسب از آنها بهره ببریم " 'امر ، امر ش...