'من میخواهم پادشاه را ببینم '
به طبیب که در حال بستن پارچهی تمیز جدیدی روی رخمش بود گفت
-ایشان وقتی برای ملاقات تو ندارند
با غرض گفت وزخمش را محکم بست که آخ بلندی از دهن پسر خارج شد
'ولی پادشاهتان خود چندین بار به دیدار ما آمده است.'
دست راستش را به زخمش گرفت
-بس است .حرفی نباشد .زخمت رو به بهبود است ...به زودی میتوانی از دستت استفاده کنی
در حالی که وسایلش را جمع میکرد،گفت.طبیب هیچگاه از مداوای دشمنانشان خشنود نبود لیکن این امر پادشاه بود و سرپیچی از آن ممکن نبود.
'به من بگو اتاقشان کجاست؟'
سرباز همچنان اسرار میورزید
او میخواست شاه جوان را ببیند وبرای اینکه جانشان را بخشیده است از او سپاسگزار باشدطبیب سری به نشانه تأسف تکان داد .
صدای باز وبسته شدن درب های چوبی رفتن وی را تأیید کرد.'من باید او را ببینم '
به کنیزی که کناری ایستاده بود گفت ولی پاسخی نگرفت
از تخت پایین آمد و لباس هایش را پوشید
*قربان شما نمیتوانید از اینجا خارج شوید'
کنیزک جلو درب ایستاد
'من از تواجازه نخواستهام .از سر راهم کنار رو.'
با دستش دختر را کنار زد ودر را با شدت از هم گشود و درراهرو قدمنهاد
'حال از کدام سمت بایدبروم'
با نا امیدی زیر لب زمزمه کردسرش را به سمت راستش چرخاند وهمان راه را در پیش گرفت
با چندین فرد دیگر روبهرو شد و از آنان سوال کرد ' اتاق اعلیحضرت کجاست؟' لیکن کسی به او پاسخ ندادساعت ها راه روهای طلایی رنگ را قدم زده بود
دستانش را بر درب های چوبی کوبیده بود تا شاید پشت آنها شاه را بیابد
از هرکسی که از کنارش میگذشت میپرسید و خواهش میکرد اما آنها زبانش را نمیفهمیدند یا اگر میفهمیدند از پاسخ دادن به او امتناع می ورزیدند.خسته وبی حال به یکی از ستون ها تکیه زد
'چرا کسی اینجا زبان من را نمیفهمد ؟'
داد زدو از شدت خستگی بر زمین افتاد
'در این کاخ کسی نیست که مرا به اتاق پادشاه راهنمایی کند؟'
نفسش را با صدا بیرون فرستاد و دستش را بر زمین گذاشت تا بلند شود و همان موقه صدای قدم های شتاب زدهی چند تن را شنید که انگار به سمتش می آمدند و قبل از آنکه بتواند واکنشی از خود نشان دهد آنها را بالای سرش ملاحظه کرد.سرباز های گارد سلطنتی
مضطرب و نگران به سربازان خیره شد و در دلش به خودش لعنت فرستاد بخاطر بهم زدن آرامش کاخنفس راحتی کشید وقتی حلقهی سرباز ها شکسته شد و از میان آنها شاه جوان پدیدار شد
با عجله از زمین برخاست وبه پادشاه تعظیم کرد
با تاج سلطنتی بر سرش ابهتی چندین برابر داشت
YOU ARE READING
Taj Mahal [Z.S]
Fanfictionدر محضر پادشاه هند 'سرورم از نبرد بین ارتش ما و بریتانی ها چند تن سرباز و زنان درباری به اسارت گرفته شدهاند ،دستور شما چیست؟ ' "زنان دربار انگلیس" در فکر فرو رفت "آنها را به قصر من بیار وزیر ،تا در زمان مناسب از آنها بهره ببریم " 'امر ، امر ش...