Out of time[زمان کم است]

452 82 140
                                    

کاغذ نخودی رنگ را از همان قسمتی که تا شده بود دوباره تا زد و در کشو کوچک مخفی که زیر میزش ساخته بود قرار داد
نگاهی به انبوه نامه های تا شده انداخت و‌نفس سنگینش را با ناله رها کرد
آرامشش ربوده شده بود و او هیچ راهی برای باز پس گیریش در ذهن نداشت و آزارش میداد
از طرفی دلش رهایی میخواست و از طرفی پاهایش با زنجیر هایی عظیم به عشق قفل زده شده بود .
او می‌دانست که پایان شیرینی در انتظارش نیست و این امر نگرانیش را چندین برابر میکرد هنوز آمادگی رها کردن و پشت سر گذاشتن نخستین عشق زندگیش را نداشت .

چشم هایش را مالید و کشو میز را بست و کلیدش را در جیب مخفی زیر لباسش جا ساز کرد.

***

"مشاوره مخصوص چرا هنوز نیامده است؟"
دستانش را پشت کمرش بهم‌قفل زده بود و طول اتاق را در انتظار معشوقش طی میکرد
-سرور به ایشان خبر داده این اکنون میرسند
"سابقه نداشته که دیر بیاید "
اخم کرد و به سمت تراس رفت و همان موقع دربان بعد از کوبیدن در وارد اتاق شد .
+سرورم‌ مشاوره مخصوص اینجا هستند .
"بگو داخل شود و شما بیرون بمانید."
به نگهبانانی که کنار تخت شاهی اش ایستاده بودن نگاهی انداخت
"همه‌ی شما "
دستور داد و چند ثانیه بعد اتاق از حضور نگهبانان و‌کنیزان و‌دربانان خالی شد .
'سرورم‌'
لبخند شیرینش را بر لبانش نشاند و پس از تعظیم مختصری به سمت محبوب مو مشکیش پرواز کرد
"چرا دیر آمدی؟"
صورت چشم زمردی اش را میان دستانش گرفت
و هری دید ...نگرانی ای که در چشمان طلایی شاهش لبریز شده بود را، دید .
نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست
'ببخشید زینم... درگیر لباس هایم بودم '
زین نگاهی به لباس هایش انداخت و خندید
"هنوز در پوشیدن درست این لباس ها مشکل داری؟"
تک خنده ای کرد و گونه‌ی چشم زمردی را بوسید
'گاهی فراموش میکنم که کدام را اول بپوشم '
بخاطر خجالت زدگی سرش را پایین انداخت و پیشانی اش را به سینه ی ستبر زین تکیه داد
"جانممممم"
موهای فرفری معشوقش را بوسید و عطر موهایش را نفس کشید.
"کاش مجبور به رفتن به دیوان عالی نبودیم "
بینی اش را به موهایش مالید و چشم زمردی را محکم تر در آغوش کشید
'کافیست تو بخواهی و ما به آنجا نخواهیم رفت'
متقابلاً شاه جوان را در آغوش گرفته بود انگار که قصد رها کردنش را نداشت.
"مهم است .در غیر این صورت همینجا میماندیم و من تا فردا طلوع خورشید تورا در آغوش می‌گرفتم و برایت از عشق می سرودم."
لرز کوچکی به ستون فقرات چشم زمردی افتاد
عاشقش بیش از حد تصوراتش عاشق بود .
'نرویم‌ زینم ...اینجا بمانیم .'
سرش را بلند کرد و با چشمان گرد شده و معصومش به چشمان زین خیره شد .
میخندی. ...با همان چشمان زمردی اش از شوق زیاد می‌خندید
"زیبا روی من سفیر فرانسه اینجاست و‌ من باید به دیدارش بروم "
دست راستش را بر گونه‌ی هری گذاشت و صورتش را جلو کشید و لب های زیبایش را بوسید .
نه یک بوسه ،نه دوتا ،نه سه تا ...لیکن‌ زمانی که خواست
عقب نشینی کند هری مانع شد.
'فقط یکی دیگر'
لحن ملتمسانه اش چیزی نبود که بشود از آن چشم‌پوشی کرد .
مرد بزرگتر خندید و بوسه‌ی آخر را به لبان شیرین معشوقش هدیه داد .
چند ثانیه‌ای سکوت کرد و سپس صدای دلنیشنش در گوش دل چشم زمردی پیچید .
"جلوه بخت تو
دل می برد از شاه و گدا

Taj Mahal [Z.S]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt