What's your name?[نامت چیست؟]

697 123 278
                                    

اتاق پادشاه *

"تو‌از کجا آمده‌ای؟ "
دستش را روی گونه‌اش گذاشت و‌به آرامی پوست نرم و‌لطیفش را نوازش داد
-نمیدانم سرورم ...
لبخند خجولی بر لب هایش نشاند و‌سرش را بیشتر پایین گرفت
"مرا ببین "
به لحن دستوری ولی مهربانی زمزمه کرد و صورتش را بالا گرفت
"تو‌ بسیار زیبا هستی "
با شیفتگی گفت و‌ لبانش را به سمت لب های دختر چشم مشکی برد و بوسه‌ی کوچکی از لبانش گرفت.

دستان‌ بزرگش را از زیر ساری( لباس سنتی هندی) صورتی رنگ دخترک رد کرد و کمرش را گرفت و‌او را به خودش نزدیک تر کرد
"مادرم تو‌را فرستاده است ،آری؟"
دخترک به خودش جرأت نگاه کردن در چشمان روشن مرد را داد و‌ دستان ضریفش را روی سینه‌ی تنومندش گذاشت
-بله ...
لبش را گزید و این بار او برای بوسه‌ای دیگر پیش قدم شد

هر دختری آرزوی داشتن فرزندی از پادشاه جوان و قدرتمند را داشت
معشوق او(پادشاه) بودن و سپس همسر و مادر فرزندانش بودن بزرگ ترینِ افتخارات برای دختران هندی بود .

دختری با موهایی از جنس ابریشم و چشمانی به تاریکی آسمان شب
پوستی گندم گون که ساری های رنگا رنگ‌ قسمت اعظمی از آن را میپوشاند .

اندام ضریف دختر را به آرامی روی دستانش بلند کرد و‌به سمت تختش قدم برداشت .

هر پادشاهی به جانشین نیاز دارد .

***

' آ..ب'
صدای ضعیفی به گوش میرسید ولی همه خسته تر و بی توجه تر از ان بودند که به صدای پسرکی که از درد مینالید و طلب مقداری آب داشت را ،بشنوند
'به من ...ک..می آب ...بد..هید'
بلند تر و رسا تر از قبل کلمات را بر زبانش جاری کرد.

کنیزی که کنار رخت خوابش ایستاده بود صدایش را شنید و با عجله لیوان مسی‌ای را پر از آب کرد وبه بالینش برگشت
دستش را پشت گردنش انداخت و او را کمی به جلو خم کرد و لیوان آب را بر لب های خشکش نشاند

با عطش سیراب نشدنی‌ای لیوان پر از آب را نوید و حال با آرامش سرش را بر روی بالشتش گذاشت

'من کجا ..هستم؟'
حال که چشمانش سوی بیشتری داشت و بهتر میدید شروع که به پرسیدن سوال هایی که از شنیدن پاسخشان هراس داشت .
کنز به آرامی و شمرده شمرده شروع کرد به پاسخ دادن
تسلط کاملی به زبان انگلیسی های استعمارگر نداشت ولی به دستور اربابشان همگی تا حدودی بر این زبان تسلط داشتند

*قربان ..شما را به کاخ پادشاه جوان وقدرتمند هند، سرورمان زین جواد مالیک آورده اند ؛ شما در جنگ از ارتش ما شکست خوردید و سربازان شما و تعدادی زن و کودک را به کاخ آورده اند تا از شما نگهداری شود ؛ ناخوش احوال بودید وپزشک مخصوص عالیجناب به شما رسدگی کرد . فعلاً باید استراحت کنید تا حالتان بهتر شود ،مابقی را پادشاه امر میکند که چه سرنوشتی در انتظارتان است .

Taj Mahal [Z.S]Where stories live. Discover now