Writer : mkookie
Couple : BoyXGirl,kookjin,yoonmin" چند دقیقه قبل از تماس"
جونگکوک قبل از برقراری تماس نگاهی به چهره ی مضطربش کرد:" هیونا...بین تو برادرت رمزی برای روزای حساس هست؟
هیونا با کمی دقت زمزمه کرد :" وقتایی که پشت تلفن بودمو کمک نیاز داشتم با گفتن " چیم چیم من" متوجه میشد.. چطور؟..
جونگکوک جمله ی روی کاغذ رو نشونش داد:" بعد از اینکه حالش رو پرسیدی و عادی صحبت کردین ازت میخوام با کلمه رمزیت این جمله رو تکرار کنی.. سعی کن همه چی طبیعی و واقعی باشه..."
هیونا با ترس به جمله ی درون کاغذ خیره شد.. جونگکوک متوجه اضطرابش شده بود..
" نگران نباش..فقط میخوام کسی از موقعیت دیدارتون باخبر نشه... یونگی متوجه این رمزی که نوشتم میشه.."
...................یونگی با دقت به حرفای هیونا توجه کرد و بعد از کمی فکر جملات هیونا رو روی کاغذی نوشت...
جیمین با تعجب به دستای یونگی خیره شده بود...
" من این رمزو میدونم...رمز عبور مربوط به یکی از ماموریت های منو جونگکوکه.. قبل از هر کلمه ی کلیدی که باید بهش توجه کنیم از کلمه ی " که" استفاده شده... "
جیمین با خوشحالی به یونگی نزدیک شدو کلمات بعد " که" رو زمزمه کرد :" ٧ سال..پشت ساختمون اصلی..جوناتا...چیزی فراموش نکرده باشی.. من هنوزم منتظرتم "
یونگی بشکنی زد:" خودشه.. اولش گفته زمان...ینی ٧ سال ساعت ٧ عه و جمله" چیزی رو فراموش نکرده باشی " مربوط به همون زمان ماموریتمونه که باید گوشی همراهمون رو از بین میبردیم...و آخرین جمله...ینی تو اون زمان و مکان منتظرته تا همدیگرو ببینین.."
جیمین با خوشحالی جیغ خفیفی کشیدو به آغوش یونگی پرید :" اوووه شتتتتت باورم نمیشه...من با دوتا مامور قانون قرار ملاقات حضوری با خواهرم داشته باشم.. "
یونگی به نرمی نوازشش کرد :" آروم تر..هنوز زحمت خوب نشده اینقدر شیطنت میکنی.."
جیمین با ذوق از روی زمین بلند شد :" هیچ چیزی برام مهم نیست...میخوام هرچه زودتر به اون مکان برسم.."
یونگی با لبخندی کنارش ایستاد:" هرکاری برای خوشحالی تو انجام میدم...............
بالا و پایین شدن ماشین حالش رو دگرگون میکرد.. دوباره حالت تهوع سراغش اومده بودو کنترل اعصابش رو از دست داده بود.. از یک طرف اضطراب دیدن برادرش و شرایطی که داشتن، از طرفی موجود درون شکمش وضعیت رو بحرانی تر میکرد..
جونگکوک نگاهی به سرنشین های پشت انداخت..چشمای زیبای هیونا خمار شده بودو رنگ چهره اش به سفیدی میزد..مینا ظاهرا خوابیده بودو متوجه حال هیونا نبود..
نگاهی به کیسه ی کنار دستش انداخت...حتی صبحانه آماده ای که مینا آورده بود رو لب نزده بود..
به ساعت دستش چشم دوخت ...دو ساعتی تا محل مورد نظرشون راه داشتن و شرایط هیونا آشفته اش میکرد..
هوسوک جاده های این اطراف رو به خوبی میشناختو با سرعت حرکت میکرد..
حالت تهوعش شدت گرفته بودو کنترلی نداشت... کاپشن جدیدی که جونگکوک بهش داده بود رو دور خودش جمع کردو سرش رو به صندلی تکیه داد..
جونگکوک دوباره نگاهی به پشت سرش انداخت.. حال هیونا همچنان بد بودو این آزارش میداد...
" هیونا...خوبی؟.. چرا چیزی نخوردی؟ "
هیونا با عجله سرش رو بلند کردو به چشمای مظلوم مقابلش خیره شد:" خوبم..خوبم...یکم فک کنم بخاطر استرس.. حالت تهوع دارم..
مینا با صدای هیونا و جونگکوک بیدار شدو نگاهی به صورت بی رنگ و روش انداخت:" اوه خدای من.. خوبی؟..
جونگکوک عصبانی بود :" معلومه که خوب نیست.. هوسوک...میشه یکم سریع تر برونی؟..."
" جونگکوک...خودت که میبینی، این جاده صافو آسفالتی نیس...بارونم که بند نمیاد...من تمام سعیمو میکنم که سریع تر برسیم.."
![](https://img.wattpad.com/cover/188657825-288-k692718.jpg)
YOU ARE READING
Face Off (Season 2) | Complete
FanfictionDo you still love me? 🎖 1. #Harsh 🎖 2. #girlxboy 🎖 2. #Criminal 🎖 8. #kookJin