Part 21

946 90 95
                                    


Writer : mkookie
Couple : BoyXGirl,kookjin,yoonmin

" چند دقیقه قبل از تماس"

‎جونگکوک قبل از برقراری تماس نگاهی به چهره ی مضطربش کرد:" هیونا...بین تو برادرت رمزی برای روزای حساس هست؟
‎هیونا با کمی دقت زمزمه کرد :" وقتایی که پشت تلفن بودمو کمک نیاز داشتم با گفتن " چیم چیم من" متوجه میشد.. چطور؟..
‎جونگکوک جمله ی روی کاغذ رو نشونش داد:" بعد از اینکه حالش رو پرسیدی و عادی صحبت کردین ازت میخوام با کلمه رمزیت این جمله رو تکرار کنی.. سعی کن همه چی طبیعی و واقعی باشه..."
‎هیونا با ترس به جمله ی درون کاغذ خیره شد.. جونگکوک متوجه اضطرابش شده بود..
‎" نگران نباش..فقط میخوام کسی از موقعیت دیدارتون باخبر نشه... یونگی متوجه این رمزی که نوشتم میشه.."
...................

‎یونگی با دقت به حرفای هیونا توجه کرد و بعد از کمی فکر جملات هیونا رو روی کاغذی نوشت...
‎جیمین با تعجب به دستای یونگی خیره شده بود...
‎" من این رمزو میدونم...رمز عبور مربوط به یکی از ماموریت های منو جونگکوکه.. قبل از هر کلمه ی کلیدی که باید بهش توجه کنیم از کلمه ی " که" استفاده شده... "
‎جیمین با خوشحالی به یونگی نزدیک شدو کلمات بعد " که" رو زمزمه کرد :" ٧ سال..پشت ساختمون اصلی..جوناتا...چیزی فراموش نکرده باشی.. من هنوزم منتظرتم "
‎ یونگی بشکنی زد:" خودشه.. اولش گفته زمان...ینی ٧ سال ساعت ٧ عه و جمله" چیزی رو فراموش نکرده باشی " مربوط به همون زمان ماموریتمونه که باید گوشی همراهمون رو از بین میبردیم...و آخرین جمله...ینی تو اون زمان و مکان منتظرته تا همدیگرو ببینین.."
‎جیمین با خوشحالی جیغ خفیفی کشیدو به آغوش یونگی پرید :" اوووه شتتتتت باورم نمیشه...من با دوتا مامور قانون قرار ملاقات حضوری با خواهرم داشته باشم.. "
‎یونگی به نرمی نوازشش کرد :" آروم تر..هنوز زحمت خوب نشده اینقدر شیطنت میکنی.."
‎جیمین با ذوق از روی زمین بلند شد :" هیچ چیزی برام مهم نیست...میخوام هرچه زودتر به اون مکان برسم.."
‎یونگی با لبخندی کنارش ایستاد:" هرکاری برای خوشحالی تو انجام میدم..

.............

‎بالا و پایین ‌شدن ماشین حالش رو دگرگون میکرد.. دوباره حالت تهوع سراغش اومده بودو کنترل اعصابش رو از دست داده بود.. از یک طرف اضطراب دیدن برادرش و شرایطی که داشتن، از طرفی موجود درون شکمش وضعیت رو بحرانی تر میکرد..
‎جونگکوک نگاهی به سرنشین های پشت انداخت..چشمای زیبای هیونا خمار شده بودو رنگ چهره اش به سفیدی میزد..مینا ظاهرا خوابیده بودو متوجه حال هیونا نبود..
‎نگاهی به کیسه ی کنار دستش انداخت...حتی صبحانه آماده ای که مینا آورده بود رو لب نزده بود..
‎به ساعت دستش چشم دوخت ...دو ساعتی تا محل مورد نظرشون راه داشتن و شرایط هیونا آشفته اش میکرد..
‎هوسوک جاده های این اطراف رو به خوبی می‌شناختو با سرعت حرکت میکرد..
‎حالت تهوعش شدت گرفته بودو کنترلی نداشت... کاپشن جدیدی که جونگکوک بهش داده بود رو دور خودش جمع کردو سرش رو به صندلی تکیه داد..
‎جونگکوک دوباره نگاهی به پشت سرش انداخت.. حال هیونا همچنان بد بودو این آزارش میداد...
‎" هیونا...خوبی؟.. چرا چیزی نخوردی؟ "
‎هیونا با عجله سرش رو بلند کردو به چشمای مظلوم مقابلش خیره شد:" خوبم..خوبم...یکم فک کنم بخاطر استرس.. حالت تهوع دارم..
‎مینا با صدای هیونا و جونگکوک بیدار شدو نگاهی به صورت بی رنگ و روش انداخت:" اوه خدای من.. خوبی؟..
‎جونگکوک عصبانی بود :" معلومه که خوب نیست.. هوسوک...میشه یکم سریع تر برونی؟..."
‎" جونگکوک...خودت که میبینی، این جاده صافو آسفالتی نیس...بارونم که بند نمیاد...من تمام سعیمو میکنم که سریع تر برسیم.."

Face Off (Season 2) | Complete Where stories live. Discover now