Part 25

755 90 67
                                    

Writer: MKookie
‏Couple: Boy X Girl, KookJin, YoonMin

Part 25

مینا با فشارسنج بالاسر هیونا نشست.. حمله‌ی عصبی براش خوب نبود، میترسید اتفاقی برای هردوشون بیافته..
تهیونگ شکه به صحنه ی روبه روش نگاه میکردو هیچ توجهی به صداهای پشت تلفن نداشت..
" تهیونگ...تهیووونگگگ... جواب بده اتفاقی افتاده؟...نمیتونی حرف بزنی؟ "
تهیونگ بالاخره متوجه صدای جونگکوک شد:" نه..خوبم...ینی همه چی خوبه..ببخشید حواسم پرت شد"
جونگکوک مضطرب بود:" تهیونگ.. راستشو بگو.. صدای بدی شنیدم.. بیخیال اصلا خودم الان میام اونجا.."
منتظر جواب تهیونگ نموند و تماس رو قطع کرد..هنوز توی دفترش مشغول کار کردن بودو خبری از جین نداشت.. در حال پوشیدن کاپشن بهاریش با جین تماس گرفت..
نفس زنان داخل آسانسور شد :" جین.. چیکار میکردی؟.."
جین با خوشحالی انگشت اشاره اش را مکید:" دارم غذای مورد علاقه تو درست میکنم..میدونستم از اون دفتر کوفتی به این زودیا دل نمیکنی..برای همین زود دست به کار نشدم.."
جونگکوک با اخمی چشمای خسته اشو فشرد..چطور میتونست در مورد دیر اومدن به خونه بهونه بیاره..با آهي ادامه داد:" ممنون نیاز نبود اذیت شی.. همونطور که منو میشناسی..یکم دیرتر میام، پس اگه گشنت شد بخور.."
جین بلند خندید:" دیوونه شدی..عمرا این غذارو بدون تو بخورم..هر وقت بیای منتظرتم..چیزی نخوریا..میخوام واقعا خوشمزه بنظر بیاد"
جونگکوک در عذاب بود..به سختی تماس رو به پایان رسوند و به سمت خونه مینا حرکت کرد..
..........

تهیونگ نگران بود.. رفتار عجولانه و شاید بچه‌گانه اش باعث اتفاقات بدتری شد.. با آرام بخشی که مینا تزریق کرده بود، هیونا بالاخره آرام شده و به خواب رفت..
تهیونگ با دیدن مینا از روی مبل بلند شد:" حالش چطوره؟..
مینا در اتاق رو بستو کنار تهیونگ نشست :" تعریفی نداشت..اضطراب برای کسی که بارداره خیلی سمه..مخصوصا ماه های اول.. تنگی نفس و تپش قلب، حالت تهوع..خیلی باید مواظب باشه...با اتفاقای اخیری که براش افتاده، زنده موندن این بچه واقعا معجزه اس.."
تهیونگ شرمنده بود :" واقعا متاسفم..نمیخواستم اذیتش کنم، فقط دلم نمیخواد دوباره اتفاقای قبلی تکرار شه.. حتی الان نمیدونم چی باید به جونگکوک بگم..متوجه سرو صدای ما از پشت تلفن شده بود.."
مینا آهي کشید و به ساعت نگاهی انداخت :" تو چیزی نگو.. بزار هیونا خودش تصمیم بگیره..هم من هم تو..تمام تلاشمونو کردیم تا هیونا رو آگاه کنیم..وقتی نمیخواد حتما دلیلی داره.."
تهیونگ چنگی به موهاش زد :" پس الان چی به جونگکوک بگم.. باور نمیکنه..نمیتونم بهش دروغ بگم.."
با صدای در که از جاش کنده میشد مینا سریعا بلند شد..هر دو با اضطراب بهم خیره شدن..
تصمیم سختی بود.. از این شرایط که مجبور بود به عزیزترین شخص زندگیش دروغ بگه متنفر بود.. میدونست جونگکوک بعد از فهمیدن حقیقتی که گفته نشد خیلی ناراحت میشه..
با اضطراب دستی به صورتش کشید و تو ذهنش به دنبال دلیل و مدرک بود...
مینا متوجه اضطراب تهیونگ بود..خودش هم دست کمی نداشت..عصبانیت جونگکوک غیرقابل پیش‌بینی بود...با نفس عمیقی به سمت در رفت اما قبل از باز کردن در، هیونا مقابل در اتاقش ایستاد :" خودم باهاش حرف میزنم"
مینا با خوشحالی کنارش رفت :"بهتری؟..چرا از جات بلند شدی؟.."
هیونا با قدم های خسته به سمت دری که از جا کنده میشد حرکت کرد..هنوز از تصمیمی که گرفته بود مطمئن نبود..ولی راه دیگه ای نداشت..
با نفس عمیقی درو باز کرد..
جونگکوک با چهره ی برافروخته و اخم عمیق مقابلش بود..
با دیدن هیونا بی درنگ به آغوشش کشید..کل راه هزاران فکر عجیب کرده بود.. میترسید بلایی سر خودش آورده باشه..میترسید کسی اذیتش کرده باشه..میترسید برای همیشه از دستش بده..جای جای بدن ظریفش رو لمس میکرد تا مطمئن شه تمام افکارش پوچ و بیهوده بوده..
غرق آغوش جونگکوک بودو صدای قلبش رو که از ترس به سینه اش می‌کوبید به خوبی می‌شنید..حال خوبی نداشت ولی این حس نگرانی و مالکیت، قلبش رو آروم میکرد..
جونگکوک با بغضی هیونا رو از خودش دور کرد :"میدونی چقد ترسیدم؟.. فکر کردم اتفاقی برات افتاده.. "
هیونا با ذوق و چشمای اشکی دستاشو دور گردنش انداخت و لبهای لرزون جونگکوک رو بوسید.. این تن صدا..این اضطراب و نگرانی دیوانه اش میکرد.. از اینکه هنوز هم مهم بود غرق شوق بود..
تهیونگ و مینا به سرعت به سمت دیگه ای خیره شدن..مینا سریعا به آشپزخونه پناه بردو تهیونگ هم به دنبالش رفت..
جونگکوک هیچ توجهی به اطرافش نداشت..با عجله و ولع مشغول بوسیدن لبهای دختر فریبنده روبه روش بود.. چقدر این لبها شیرین بود، دقیقا مثل روزهای اول.. همونقدر مشتاق و عاشقانه به سمت هم کشیده می‌شدند...
از صبح که جونگکوک بی خبر رفته بود دلتنگیش بیشتر شده بود.. شاید باید از تهیونگ تشکر میکرد.. چون قلب بی قرارش توان تحمل چند روز دوری رو نداشت.. جونگکوک با بهونه ای به اینجا اومده بود.. بهونه ای ناخواسته... این بهونه شیرین بود، مثل همین بوسه هایی که از شدت نگرانی و دلتنگی اوج گرفته بود و چیزی نمیتونست جداشون کنه...
با نفس عمیقی از لبهای بی قرار جونگکوک فاصله گرفت..جونگکوک هنوزم سیر نشده بود..انگار بوسیدن لبهایی که ممنوعه بود لذت بخش‌ترش میکرد.. با چشمای نیمه باز، نفس های پی در پی و عمیق نگاهی به صورت بی آلایش هیونا انداخت...
هیونا لبخند گرمی به مرد مشتاق مقابلش زد :" تا وقتی تو باشی..هیچ اتفاقی برای من نمی‌افته.."
مینا با تهیونگ منتظر در آشپزخونه ایستاده بودن..هردو از سرو صدایی که از بوسه های آنها بوجود می آمد معذب بودن..مینا به آرومی رو به تهیونگ کرد...تهیونگ سرخ شده بودو با خجالت پشت گردنش رو میخاروند..
با صدای حرفای هیونا هردو سریعا از آشپزخونه بیرون اومدن..
تهیونگ با لکنت به جونگکوک خیره شد:" تو.. مگه نمیدونی الان کجایی..
جونگکوک اصلا متوجه اطرافش نبود..با شرمندگی لباشو گزیدو نگاهی به چهره ی مینا انداخت :" من...فقط نگران بودم...همش تقصیر توعه..میدونی چقد ترسیده بودم..چرا جواب نمیدی.. اصلا چی شد؟..چرا حال هیونا خراب شد؟.."
با علامت سوال های فراوان به هیونا خیره شد..
هیونا با لبخندی دست جونگکوک رو نگه داشت :" باید باهات حرف بزنم..یه چیزی هست که باید بدونی.."
جونگکوک متعجب منتظر ادامه حرفای هیونا بود..
هیونا دست جونگکوک رو کشیدو کنار خودش روی مبل نشوند..
هنوز از واکنش جونگکوک میترسید..نمیدونست چه اتفاقی قراره بیافته..مینا و تهیونگ هم استرس داشتن.. ممکن بود جونگکوک عصبی شه.. شاید از شدت هیجان مریضیش دوباره به سراغش میومد..
هیونا از ترس به دستای جونگکوک که محکم نگهشون داشته بود خیره شده بود..جرات نگاه کردن به چشماش رو نداشت...
" میخواستم..بعد از اینکه حرفمو گفتم یه قولی بدی.. و قول بدی، زیر حرفت نزنی.."
جونگکوک گیج شده بود :" نمیفهمم..داری منو میترسونی..من نمیتونم قبل اینکه چیزی بشنوم قول بدم.."
هیونا کلافه التماس کرد:" خواهش میکنم..مهمه.."
جونگکوک نگاهی به چهره ی بی خبر دو نفر دیگر انداختو به ناچار گفت:" باشه..قبوله..
هیونا بغض کرده دست جونگکوک رو فشردو بعد از نفس عمیقی گفت:" خب من..من..باردارم جونگکوک..
جونگکوک متوجه نشد..هیونا به آرومی سرش رو بلند کرد تا عکس العملش رو ببینه...خیره به چشمای سیاه هیونا چندین بار پلک زد..هیونا دوباره تکرار کرد :" من از تو باردارم جونگکوک..
چی میشنید؟..از هیونا بچه داشت؟..چطور ممکن بود؟.. چند وقتش بود؟..نگاهی به شکم تخت هیونا انداخت...پس چرا چیزی معلوم نبود..
تهیونگ با نگرانی کنار جونگکوک رفتو لبخندی زد :" تبریک میگم...بابا شدی جونگکوکی..
میترسید خطایی ازش سر بزنه..میترسید بلایی سر هیونا بیاره..باید مواظب میشد..
جونگکوک با تعجب به چشمای تهیونگ خیره شد.. اینقدر شکه شده بود که نمیتونست حرف بزنه.. زبونش قفل کرد.. تهیونگ دوباره لبخندی زدو جونگکوک رو به آغوش کشید :" به چیزای خوب فکر کن..به بچه ای قراره بیاد...
هیونا با نگرانی به هردو نگاه می‌کرد...چیکار باید میکرد..
جونگکوک، تهیونگ رو از خودش جدا کردو دوباره به بقیه نگاه کرد..
شاید شوخی میکردن....شاید دوباره دروغ بود.. هیچ اثری از بچه نبود.. اصلا بعد اونهمه اتفاق امکان نداشت بچه زنده باشه...اما اگه واقعیت داشت؟.. لبخند خسته ای زدو به عمق چشمای هیونا خیره شد.. چشمای مظلومش صادقتر از همیشه بود..
دستش رو به آرومی سمت شکم هیونا برد:" بچه ی من؟..
هیونا با لبخندی دست جونگکوک رو روی شکمش نگه داشت:" بچه‌ی ما..
تهیونگ نفس راحتی کشیدو از کنار جونگکوک بلند شد..
مینا به هردو تبریک گفتو ادامه داد :" هنوز معلوم نیست چند وقتشه..
جونگکوک دوباره لبخند ریزی زد..با لبخندی که نمیتونست مانعش بشه دستش رو روی شکم هیونا کشید :" خیلی..شکه شدم..
هیونا به نرمی جونگکوک رو به آغوش کشید :" ببخشید..نمی‌خواستم اینطوری متوجه بشی..
جونگکوک لبخند بزرگی به پهنای صورتش زد:" هیچی بهتر از این خبر نمیتونست باشه..ممنونم هیونا... ممنونم ازت...ممنون که قوی هستی...
چشمای جونگکوک پر شده بود..اینقدر خوشحال و ذوق زده بود که نمیتونست جلوی خوشحالیشو بگیره...این بچه یه معجزه بود...تو این شرایط و موقعیت معجزه ای رخ داده بود.. تهیونگ به نرمی کمر جونگکوک رو نوازش کرد :" پدر شدن بهت میاد...
جونگکوک با بغضی به تهیونگ خیره شد:" واقعا؟...ینی..میتونم پدری خوبی باشم؟..
هیونا با سرش تایید کرد :" تو همیشه خوب بودی..
نگاه جونگکوک به سمت هیونا کشیده شد...چقدر عاشق این دختر بود.. چقدر قوی بود...چطور میتونست فراموشش کنه...ناخواسته دستش روی صورتش قرار گرفت:" دوستت دارم..
به سختی جلوی اشکاشو گرفته بود.. جونگکوک اینقدر خواستنی شده بود که نمیتونست درمورد قولی که ازش خواسته بود حرفی بزنه.. چطور میتونست دل این مرد مهربون رو بشکنه..
صدای ناگهانی شکم تهیونگ، فضای رمانتیک رو به خنده تبدیل کرد.. تهیونگ نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت :" چتونه؟ خب گشنمه ساعت ١١ رو هم گذشته..
جونگکوک با عجله از روی مبل بلند شد:" اوه من باید برم..خیلی دیر شد..
مینا با ناراحتی گفت :" کجا..خب شام بخور بعد..
هیونا با تعجب کنارش ایستاد :" چیزی شده؟..
جونگکوک لبخند مهربونی زد:" نه..جین شامو آماده کرده منتظر منه مجبورم برم..
هیونا با سرش تایید کرد..حق با جونگکوک بود.. نمیتونست ازش بخواد تا بمونه...
تهیونگ دستی به شونه ی جونگکوک زد:" من حواسم هست نگران نباش...خيالت راحت باشه..اتفاقی افتاد خبرت میکنم..
جونگکوک چشم غره ای رفت :" امیدوارم..
تهیونگ دوباره نالید :" من چیکار کنم..همش تقصیر هیوناس..اون نمیخواست چیزی بگه منم لال شدم...
جونگکوک با تعجب به هردو نگاه کرد :" چی؟..نمیخواست بگه؟...ینی چی؟..
هیونا هول کرد :" میخواستم بدونم که چند وقتشه بعدا بگم..برای همین..
تهیونگ سوتی داده بود.. لباشو به نرمی گزیدو اخمی کرد...
جونگکوک راضی نشده بود ولی اینقدر خوشحال بود که اهمیتی نداد..با لبخندی لبهای هیونا رو بوسه ی سطحی زد:" مواظب خودت باش..
دل کندن از اون مکان براش سخت بود اما چاره ای نداشت.. دلش می‌خواست کل روزو شبو کنار هیونا بمونه تا تو تمام مراحل بزرگ شدن بچشون حضور داشته باشه... با پاهایی که به سختی از زمین جدا میشد خونه مینا رو ترک کرد..
.......

Face Off (Season 2) | Complete Where stories live. Discover now