Part 31

653 77 66
                                    

Part 31:

/میتونین آهنگ Epiphany  جین رو برای این پارت گوش بدین /

هر سه متعجب به جین خیره شدن..جین کنار جونگکوک ایستاد :" تنها میخوام باهاش حرف بزنم..
جونگکوک کمی ترسید.. ولی جین مصمم بودو مخالفت با جین ممکن بود عاقبت خوبی نداشته باشه..با سرش تایید کردو جین از جمع جدا شد..
تهیونگ هم نگران بود:" چرا تنها؟..
جونگکوک هم دلشوره داشت..

وارد ویلا شدو هیونا رو گوشه ی هال دید.. چشمای هیونا با وارد شدن جین به سمتش چرخید..جین نزدیک تر اومدو به چهره‌ی درهم دختر جوان روبه روش خیره شد..
هیونا حتی تعجب هم نکرد..این دختر بی حس تر از هر زمانی به چشماش زل زده بود..
جین صداشو صاف کرد:" من اومدم که.. فقط یه سوال ازت بپرسم..
هیونا ساکت به جین چشم دوخته بود..سکوت هیونا آزار دهنده بود.. حتی هیچ اثری از اشک و غصه تو چهره اش مشخص نبود..
جین لبهاشو به درون دهانش کشید:" چرا...منو نجات دادی؟...
با سکوت هیونا، جین دوباره ادامه داد :" چرا؟..با مردن من که راحت میشدی.. با این کارت.."
شرمنده بود..سر به زیر زمزمه کرد :" بچه اتو هم از دست دادی..
لبهای هیونا با این حرف جین لرزید و قطره اشکی از گوشه ی چشماش چکید..بالاخره بغض خفه شده ی چندین ساعت روی صورتش جاری شد..
جین به آرومی سرش رو بلند کردو متوجه گریه ی هیونا شد..گریه های هیونا شدت گرفتو جین لحظه ای از حرف هایی که زده بود پشیمون شد..
کمی به تخت نزدیک شد:" من.. نمیخواستم این اتفاق بیافته..من اصلا دلم نمیخواست صدمه‌ای به تو و یا بچت بزنم..
گریه های هیونا بند نمیومد.. با دستاش صورتش رو پوشوندو از ته دل گریست..
جین آهی کشید.. تصور از دست دادن بچه براش قابل درک نبود..شاید سخت ترین اتفاقی بود که هیونا تجربه میکرد...از همون اول قصدش فقط ترسوندن هیونا بود.. شاید برای نشکستن غرورش به شنیدن التماس های هیونا احتیاج داشت اما هدفش کشتن خودش بود..دنیا رو بدون جونگکوک نمیخواست و داشتنش رویایی بیش نبود..پس زنده موندش هیچ ارزشی نداشت ولی هیچ وقت نمیخواست تا آسیبی به کسی وارد بشه..
جین شرمنده دوباره تکرار کرد:" فقط بگو چرا نجاتم دادی..
هیونا با آه بلندی نفس عمیقی کشیدو نگاه غرق اشکش رو به جین داد:" اون بچه..تنها چیزی بود که..میتونستم از جونگکوک داشته باشم..
لبهای هیونا لرزیدو ادامه داد :" من.. از جونگکوک گذشتم..تنها چیزی که ازش میخواستم.. اون بچه بود...من...من....خیلی...دوستش داشتم..
جین آهي کشید :" متاسفم..نمیخواستم بلایی سر بچت بیاد..
هیونا تعجب کردو جین لبخند ریزی زد:" ای کاش هيچ وقت عاشق جونگکوک نبودم...ای کاش میتونستم..بدون جونگکوک زندگی کنم..ولی تو نذاشتی..
هیونا اشکای صورتشو پاک کرد..قلبش هنوز از درد مرگ بچه اش میسوختو حس پوچي داشت..ولی این بغض لعنتی سر باز کرده بودو میتونست نفس بکشه..
جین با ناراحتی به تختش نزدیک شدو اخم جذابی کرد:" این بهترین فرصت بود.. چرا نذاشتی هیونا؟..
این اولین باری بود که در آرامش با یکدیگر صحبت می‌کردند..به قامت بلند جین که کنار تختش ایستاده بود خیره شد:"اگه تو خودتو میکشتی.. جونگکوک هم میمردو هيچوقت خودشو نمی بخشید..
جین با تعجب به چهره ی بغض کرده اش چشم دوخت و هیونا نگاهش رو به شکم تخت و زخم خورده اش داد:" اون دوستت داره.. نمیدونم چجور دوست داشتنیه ولی.. مطمئن بودم.. نبود تو جونگکوک رو نابود میکنه..
چشمای جین با حرفای هیونا پر شدو نفس عمیقی کشید.. جونگکوک که عاشق هیونا بود پس این چجور دوست داشتنی بود که هیونا در موردش حرف می‌زد..مگه تو کوهستان بخاطر فهمیدن حسش متنفر نشده بود.. پس چطور میتونست هنوزم دوستش داشته باشه..
پاهای جین ميلرزید و توان ایستادن نداشت..هیونا هم متوجه حال خراب جین شد:" همیشه میترسیدم.. بخاطر دوست داشتن بیش از حد تو، از من دست بکشه..و خب.. همینطورم شد.. جونگکوک حتی بخاطر تو، از تمام لحظه های این هفته که پیش من بود خجالت میکشید..
جین چشمای بغض دارش رو به هیونا دوخت :" من.. خیلی اذیتش کردم..

Face Off (Season 2) | Complete Where stories live. Discover now