Part 26

667 91 44
                                    

Writer: MKookie
‏Couple: Boy X Girl, KookJin, YoonMin

Part 26

از وقتی خبر باردار بودنش رو به جونگکوک گفته بود آرامش خاصی داشت و دیدن خوشحالی جونگکوک حس خوبی رو بهش القا میکرد.. تنها نگرانیش دوری از تنها دلیل زندگیش بود.. دستش رو به آرومی روی شکم تختش کشید :" اگه بابایی نباشه..چطوری بزرگت کنم؟..
ساعت ٨ صبح روز شنبه بودو سرو صدایی از صاحب خونه نمیومد..از روی تخت بلند شدو تو آینه نگاهی به خودش انداخت..چهره اش شکسته و خسته به نظر می‌رسید..باید بیشتر غذا میخورد تا قوی باشه..باید مواظب سلامتی و زیباییش میشد.. جونگکوک هنوز کنارش بود.. هنوز وقت برای باهم بودن وجود داشت.. تا قبل از جدایی میتونستن خاطره های خوبی باهم بسازن.. با این فکر لبخندی زدو دستی به موهای نامرتبش کشید..آرایش ملایمی کردو از اتاق خارج شد.. چند قدم جلوتر نرفته بود که متوجه تهیونگ و مینا شد..هردو شب قبل تصميم گرفتن که هال بخوابن و هیونا بخاطر شرایطش روی تخت بخوابه..اما صحنه ای که این وقت صبح میدید زیادی کیوت بود..با لبخندی به هردو خیره شد..
تهیونگ روی میز مقابل مبل نشسته بودو به چهره ی غرق خواب مینا نگاه می‌کرد.. اینقدر غرق شمردن نفس های مینا بود که متوجه سرو صدا و حضور هیونا نشده بود.. با تک سرفه ای اعلام حضور کرد..
تهیونگ با عجله از روی میز بلند شدو باعث شد تا دستش به گلدان کوچک روی میز برخورد کنه و بشکنه...مینا با اضطراب از خواب پرید و تهیونگ شرمنده و دستپاچه مشغول جمع کردن خورده شیشه ها شد.. هیونا نمیتونست مانع خندیدنش بشه..با لبخندی به کمک هردو رفت.. مینا متعجب به تهیونگ خیره شد:" خوبی؟ دستت زخمی نشد؟..
تهیونگ بهونه ای برای توجیه کارش نداشت و فقط با عذرخواهی کوتاه سریعا فرار کرد :" من خوبم..آم فک کنم برم سرکارم بهتر باشه.. کاری داشتین زنگ بزنین..
مینا با دهانی باز به رفتارهای عجیب و غریب تهیونگ چشم دوخته بود..تنها کسی که از اصل ماجرا خبر داشت هیونا بود که نمیتونست جلوی خنده هاش رو بگیره..
بعد رفتن تهیونگ، هردو زمین رو تمیز کردن و مشغول خوردن صبحانه ی مختصری شدن.. هیونا نگاهی به چهره ی زیبا و جذاب مینا انداخت...مطمئن بود مینا هم حسی به تهیونگ داره..ولی شاید کسی باید کمکشون میکرد..به نرمی دستش رو نگه داشت که باعث تعجب مینا شد..
" مینا.. چند سال دیگه میخوای تحمل کنی؟ تا کی میخوای احساستو مخفیش کنی؟..بنظرت دیگه کافي نیست؟ "
حرفای هیونا خیلی یهویی و بي مقدمه بود..نمیتونست واقعا منظورش رو متوجه بشه..
هیونا با لبخندی هر دو دست مینا رو نگه داشت :" تو خیلی وقته که تهیونگ رو دوست داری درسته؟ "
مینا خجالت زده سرش رو پایین انداخت :" آه..از کجا فهمیدی؟..
" فهمیدنش اونقدرام سخت نبود..کافی بود این چند روز که پیشت هستم متوجه همه چی بشم..منم دخترم میفهمم احساس دخترارو...تو حتی خونه ای گرفتی که درست روبه روی کافی شاپ تهیونگه ولی خودشم خبر نداشت...دیگه بزرگتر از این برای فهمیدن؟.."
مینا سرخ شد..نقشه بچه گانه و مسخره اش برای زیر نظر داشتن تهیونگ لو رفته بود و ممکن بود تهیونگ هم همین فکرارو کرده باشه..
هیونا دستش رو زیر چونه مینا گذاشت تا نگاهش کنه:" اصلا کارت اشتباه نیست ..تو فقط میخواستی کسی رو که دوست داری هر روز ببینی..حتی شده از دور...تو عشق پاکی داری مینا..ولی دیگه کافیه..بهتره باهم باشین و این جدایی احمقانه رو تموم کنین.."
مینا بغض کرد:" تهیونگ عاشق نایون بود و هست..جز نایون کسی رو نمیدید..من از وقتی تهیونگ رو دیدم دوستش دارم.. روز اولی که به شهر اومدم جونگکوک منو به خواهرش معرفی کرد و به خونشون آورد ..خیلی زود باهم آشنا شدیم و تونستیم علایق مشترک زیادی پیدا کنیم..همون شب نایون با تهیونگ قرار داشت..اصرار کرد تا منم باهاشون برم هرچند دلم نمیخواست ولی خود نایون اصرار داشت و منم قبول کردم.. تهیونگ با ماشینش اومد دنبالمون و وقتی نایون مارو به هم معرفی کرد یه لحظه تمام دنیا برای من ایستاد...اینقدر از دیدن تهیونگ شکه شده بودم که انگار سالهاست میشناسمش.."
نفس عمیقی کشید تا بغضش رو فرو ببره :" تهیونگ با من دست داد ولی دستای من اون لحظه آتیش گرفت..تهیونگ بی اهمیت با نایون خوش و بش میکرد و من فقط به خودم ناسزا میگفتم که چرا باید عاشق کسی بشم که قراره نامزد دوستم بشه.. "
شرمنده دستش رو روی صورتش گذاشت که هیونا مانع شد :" خواهش میکنم مینا..تو که کار اشتباهی انجام ندادی..تو فقط این عشقو تو قلبت خفه کردی..نه مانعشون شدی نه آزارشون دادی...پس خودتو سرزنش نکن..."
مینا لبخند خسته ای زد :" از خودم بدم میاد که بعد از دیدن تهیونگ، با اینکه میدونستم نمیتونه مال من باشه باز هم با کس دیگه ای نشدم.. نایون هر روز کنار تهیونگ بود..منم با خودش می‌برد و من میتونم بگم همراه با نایون تمام ویژگی های تهیونگ رو حفظ بودم..حتی بیشتر از نایون.. یه بار روز تولد تهیونگ بود که همه دوستاشو به کافی شاپش دعوت کرده بود.. من اون موقع شهر نبودم و روستا پیش خانواده ام رفته بودم ولی تهیونگ اصرار داشت که هر طور شده اونروز به شهر بیام.. تهیونگ عاشق کلکسیون های قدیمی بود..همیشه بعد از اینکه کافی شاپش رو میبست یه سر به مغازه عتیقه فروشی سر خیابون میزد..این عادت همیشگیش بود ولی فقط نگاه می‌کرد و هیچوقت چیزی نمیخرید.. می‌گفت خرج های دیگه ای داره که الویتن.. یکی از عتیقه هایی که میدونستم خیلی بهش علاقه داره رو براش خریده بودم..یادمه کلی پول جور کرده بودمو تمام پس انداز کارآموزیمو برای خریدن اون وسیله دادم.. شب تولدش شد و من آخرین نفری بودم که به کافی شاپ اومدم..تهیونگ با ديدن من خیلی خوشحال شدو بغلم کرد..ولی خبر نداشت اون آغوش منو کشتو زنده کرد.."
هیونا لبخندی زدو مشتاقانه منتظر ادامه حرفای مینا شد..
" نایون یکم دختر حساسی بود..اصلا دوست نداشت تهیونگ کسی رو بغل کنه یا بیش از حد بهش نزدیک بشه..و من بعد از اون متوجه نگاه نایون شدم که چقدر ناراحت ‌شده بود..ناراحتی دوم نایون سر کادو ها بود...نایون دستگاه جدید و بروز قهوه سازی براش خریده بود ولی تهیونگ با ديدن کادوی من بیشتر ذوق کرد که باعث شد دوباره از کاری که کردم پشیمون بشم.. بعد از اون شب تا یه مدت نایون ارتباطش رو با من کمتر ‌کردو منم بخاطر بیماری پدرم تا چند ماه به شهر نیومدم.. برای خودمم بهتر شده بود چون دیدن تهیونگ آزارم میداد.. تا اینکه بخاطر درسام دوباره به شهر اومدم..اینبار برای خودم خونه ی دانشجویی اجاره کردم تا دیگه تو کافی شاپ تهیونگ نمونم..ولی نایون باز هم خواست تا مثل قبل ارتباطش رو بیشتر کنه و این باعث شد تا خیالم از بابت دوستیمون راحت بشه.. اما خب...همچنان عشق یک طرفه من به تهیونگ وجود داشت....جشن نامزدیشون نزدیک بودو دوری تهیونگ بیشتر از قبل میشد...تا اینکه اون اتفاق شوم برای نایون افتاد..تمام دنیای تهیونگ پوچ و نابود شد.. جونگکوک اوضاع داغون تری داشت، جوری که تهیونگ وقت نمیکرد به غصه های خودش فکر کنه..تنها کسی که حامیش بود من بودم...کل شب رو به خونه دانشجویی من میومد.. من فقط شنونده بودمو تهیونگ حرف می‌زد، می‌نوشید، گریه میکردو آخر سر بخاطر خستگی و مستی بیهوش میشد..من اون لحظه ها از غصه های تهیونگ دیوونه میشدم..طاقت دیدن تهیونگ رو تو اون شرایط نداشتم.. تا چند ماه همین روند ادامه داشت که تهیونگ بالاخره تونست با دردهاش کنار بیاد.. درسم هنوز تموم نشده بود ولی بخاطر دوره های کارآموزی منو به شهر دیگه ای فرستادن که باعث شد مدت طولانی از هم دور باشیم..اینبار که به سئول اومدم این خونه رو به سختی تونستم اجاره کنم..خونه‌ای که سالها منتظر بودم تا خالی بشه..ولی دیگه هیچوقت با تهیونگ و جونگکوک و خاطرات گذشتم ارتباطی برقرار نکردم.. تا اینکه دیروز بعد مدتها تهیونگ رو از نزدیک دیدم.."
هیونا با لبخندی دستای مینا رو به آرومی نوازش کرد :" من کمکت میکنم تا بهش برسی..تهیونگ کسیو نداره..و درسته نایون رو دوست داشته اما من مطمئنم تو رو هم دوست داره..نمیخوای بدونی چرا سر صبح گلدون شکست؟.."
مینا متعجب منتظر ادامه ی حرفای هیونا شد..
" من وقتی از اتاق اومدم بیرون، تهیونگ روی میز جلو مبلی نشسته بودو غرق چهره ی در خوابت بود.."
مینا ناخواسته لبخند کوچکی زد و هیونا گفت:" تهیونگ نسبت بهت بی احساس نیست..مطمئنم خودشم میخواد که باهم باشین.."
با صدای زنگ گوشی مینا بحث بینشون ناقص موند..مینا با لبخندی گوشی رو جواب داد :" سلام جونگکوک..
جونگکوک با تردید پرسید :" سلام خوبی؟.. هیونا؟.. خوبه؟...
مینا با شک گفت:" اممم نمیدونم...فک کنم زیاد خوب نباشه..اگه نگرانشی خودت بپرس..
گوشی رو به دست هیونا دادو از پشت میز آشپزخونه بلند شد تا مکالمه راحتی داشته باشن..
هیونا نفس عمیقی کشید :" سلام...
جونگکوک با شنیدن صدای هیونا لبخند گرمی زد.. انگار که این اولین مکالمه اونها بود..
" زنگ زدم حالتو بپرسم.. از دیشب به فکر توام.. فکر اینکه چطور اونهمه راهو با اون حالت پشت سر گذاشتی دیوونم میکنه.."
هیونا لبخند غمگینی زد:" جونمم بخاطر این بچه میدم...هرطور شده نمیخوام از دستش بدم..
جونگکوک آه کوتاهی کشید:" هیونا..
قلب هیونا با شنیدن آواز اسمش از زبان جونگکوک لرزید:" جانم..
جونگکوک متاسف گفت:" این بچه...مال همون شبه؟..
هیونا چشماشو به آرومی بست:" آره..
جونگکوک بغضی کرد :" متاسفم.. برای همه چی.. من اون خونه رو برای تو به جهنم تبدیل کردم..
" ولی من هنوزم اون خونه رو دوست دارم.."
از جواب سریع هیونا تعجب کرد..
" هرچی که به تو مربوط باشه...هرچی.. من عاشقشم.."
جونگکوک لبخند خسته ای زد :" اگه تونستم...امروز یه سر میام دیدنت..
هیونا سکوت کرد..حرفی نمونده بود.. به صدای نفس های عمیق جونگکوک گوش سپرده بود..
جونگکوک به نرمی دوباره صداش زد:" هیونا.. مواظب خودت باش...میبینمت..
تماس قطع شدو هیونا دستش رو روی صورتش گذاشت..بغضی داشت که نمیخواست اجازه آزاد شدنش رو بده.. خسته بود...از نداشتن آرامشی که شاید حقش بود..
.........

Face Off (Season 2) | Complete Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang