Part 19

840 85 49
                                    

Writer : mkookie
Couple : BoyXGirl, kookjin, yoonmin

Part 19

هیونا با حالت تمسخر لبخندی زد :" اگه بگم نیس چیکار میخوای بکنی؟..
مینا سعی داشت آرامشش رو حفظ کنه:" برام مهم نیست...فقط میخوام بدونم تا بتونم کمکتون کنم..
- " ینی واقعا مهم نیست که جونگکوک با کسی باشه یا نه؟...میخوای بگی هیچ حسی به جونگکوک نداری؟ "
مینا با خنده نگاه مهربونی به چشمای هیونا انداخت :" حدس میزدم از این مورد ترسیده باشی...نه مهم نیست چون من به جونگکوک علاقه ای ندارم...ما فقط باهم دوستیم.. "
نفس هیونا با صدای آرامی خارج شد.. خیالش راحت شده بود ولی بازهم اعتمادی نداشت..
" من تقریبا همسن خواهر جونگکوکم.. یک سال از نایون بزرگتر بودم ولی دوستای خیلی خوبی بودیم.."
هیونا با دقت به حرفای مینا گوش سپرد..
" جونگکوک وقتی سرباز بود به این روستا میومد.. با دوستش جین.. بخاطر کمک هایی که به پدرم میکردن، همیشه عزیز بودنو پدرم چندباری برای استراحت هردوشونو به خونمون دعوت کرد.. دروغ چرا من روز اول که جونگکوکو دیدم محوش شدم..خب خیلی زیبا بودو هر دختری شیفته اش میشد.. ولی جونگکوک نگاه خاصی به من نداشت.."
لبخند نامحسوسی گوشه ی لبای هیونا شکل گرفت..
" جین مثل من علاقه ی زیادی به دروس پزشکی داشت...کمکم کردو یک سری کتاب‌هایی که نیاز داشتمو به دردم می‌خورد رو برام تهیه کرد..بعضی کتابا برای خودش بودنو میگفت بخاطر علاقه ی زیادش، اونارو همیشه مطالعه میکنه"
لبخند غمگینی زدو ادامه داد :" تا اینکه یه روز جونگکوک به پدرم پیشنهاد داد تا منو به شهر ببره.. من عاشق درس خوندن بودم ولی امیدی نداشتم تا از دانشگاه خوبی قبول بشم... پدرمم متوجه علاقم شده بود ولی خب شهر از اینجا خیلی دور بودو ما پول زیادی نداشتیم تا توی شهر خونه تهیه کنن...با پیشنهاد جونگکوک من به خونشون رفتمو اونجا بود که با نایون آشنا شدم.."
هیونا کنجکاوانه پرسید :" تو یه خونه..باهم میموندین؟..
مینا به نشان مخالفت سرش رو به اطراف تکون داد :" نه زیاد..من سعی می‌کردم تو کافی شاپ تهیونگ بخوابمو روزا بعد از کمک کردن به تهیونگ با نایون درس میخوندیم...
دوباره خندید:" در واقع نایون علاقه ای به درس خوندن نداشت..عاشق کارای هنری بود...دقیقا مثل تهیونگ.. ولی خب مادرش فکر می‌کرد که ما باهم برای یک رشته درس میخونیم اما نایون، اون مکان رو برای خودش یه مخفیگاه کرده بود تا به راحتی بتونه طراحی بکنه.."
هیونا از تصور چهره ی دختر بازیگوشی که از درس خوندن فرار میکرد لبخند غمگینی زد..
" راستش.. یه دلیل دیگه ای هم که باعث می‌شد نایون کنارم باشه، تهیونگ بود... اونا هرروز باهم طراحی میکردنو نایون برای رسیدگی به کارای کافه به تهیونگ کمک می‌کرد.."
با صدای در مینا از روی زمین بلند شد..جونگکوک درو به آرومی باز کردو با نگرانی نگاهی به داخل انداخت...
مینا با لبخندی درو بیشتر باز کردو اجازه داد تا وارد بشه:" حالش خوبه نگران نباش..
جونگکوک سرخ شده نگاه خیره اش رو از چهره ی هیونا پس کشید:" آه..نه فقط میخواستم بگم..
مینا متوجه نگاه شرمگین جونگکوک شده بود..دستش رو گرفتو به داخل کشید.. بعد از چشمک زدن به هیونا درو بستو خارج شد..
جونگکوک با نفس عمیقی نگاه دوباره ای به هیونا انداخت :" خو..بی؟..
لبخند هیونا عمیق تر شد با سرش تایید کرد :" خوبم..
جونگکوک به آرومی کنارش نشستو دوباره به چهره ی غمگین هیونا چشم دوخت...
ذهن هیونا پر بود از خاطراتی که مینا تعریف می‌کرد.. چقدر به مرد روبه‌روش افتخار میکرد...کمک های جونگکوک به دختری که علاقه ای بهش نداشت باعث شده بود تا اون دختر به آرزوش برسه.. چرا آدم خوبی مثل جونگکوک باید اینقدر درد میکشید..
جونگکوک با تعجب به چشمای پر شده از اشک هیونا خیره شد.. سکوت و نگاه اشکبار هیونا نگرانش میکرد :" نگران..برادرتی؟..
بغض هیونا با شنیدن اسم برادرش ترکید...نگرانش بود ولی غم عجیبی روی قلبش سنگینی میکرد... غم آزار دادن جونگکوک... حس بد عذاب وجدان در مقابل علاقه ی جونگکوک..
جونگکوک به آرومی اشکای صورتش رو پاک کرد:" قول داده تا فردا حتما تهیه اش کنه.. صبح زود دوباره میرم سراغش.. اگه بخوای...میتونیم از گوشی مینا استفاده کنیم، ولی گفتم شاید نخوای کسی چیزی بدونه..
هیونا با نفس عمیقی سر به زیر شد:" متاسفم..
جونگکوک متعجب دوباره توجه کرد..
" بخاطر همه چی... جونگکوک من واقعا متاسفم.. نمیدونم چطور باید جبران کنم.. نمیدونم چه کاری باید انجام بدم تا گذشته ی خرابمو درست کنه.. "
جونگکوک دستای لرزون هیونا رو محکم نگه داشت:" شاید نیاز بود تا این اتفاقا بیافته.. سرنوشت ما اینطوری نوشته شده بود.. منو تو.. تو یه زمان نادرستی باهم آشنا شیم..
نگاه گریون هیونا به چشمای جونگکوک کشیده شد:" از اینکه منو دیدی...پشیمون نیستی؟..
جونگکوک لبخند کمرنگی زد:" .....نیستم.. ولی دوست داشتم.. بهتر از این باهم آشنا میشدیم..بدون اتفاقای بد گذشته... همونطور که اتفاقی به خونه ما اومدی... واقعا اتفاقی میشد..

Face Off (Season 2) | Complete حيث تعيش القصص. اكتشف الآن