🩸Cнαpтer40🍷

1K 290 87
                                    

جونگ کوک مثل مادری که نگران تب بچه اش است لب کاناپه نشسته دست تهیونگ را دو دستی نگه داشته بود و صورت ساکت و زیبایش را تماشا میکرد.

یونگی خنده اش می آمد اما به سختی خودش را کنترل میکرد. باورش نمیشد یک مرد پر ابهتی مثل جئون جونگ کوک چنین دلسوزانه و عاشقانه با جوانی که دو روز نبود با او آشنا شده بود رفتار کند.
صمیمیت بین آن دو خیلی سریع و عجیب شکل گرفته بود به طوری که نه تنها برای یونگی بلکه برای خودشان هم غیرمنطقی و حتی مسخره بنظر می آمد.

جونگ کوک تحمل نکرد و پرسید: "پس چرا به هوش نمیاد؟"

یونگی فرو رفته در مبل تکی جلوی میز، با گوشی خودش را مشغول میکرد: "چیزی نیست خیلی ضعیف شده، به خواب نیاز داره...تا صبح سرحال میاد"

"ولی وقتی نوشیدنی رو میخورد بیدار شده بود نه؟" جونگ کوک دوباره به این پسرک بی خیال نگاه کرد: "کاش می پرسیدیم حالش چطوره"

یونگی فقط سرش را تکان داد. می خواست به دکتر پیغام بدهد و از شرایط تهیونگ باخبرش کند ولی جونگ کوک حواسش را پرت میکرد!

هر چند به گونه های تهیونگ رنگ آمده بود ولی دستهایش هنوز سرد بود و این جونگ کوک را میترساند: "میگم...زخم شکمش عفونت نکنه؟ بهتر نیست ببریمش بیمارستان؟"

یونگی خیره به صفحه ی گوشی غر زد: "نیاز نیییییست"

فک جونگ کوک از خشم قفل شد: "چرا؟ چرا نبریم؟  موضوع چیه؟ تهیونگ خلافکاره یا چی؟"

یونگی بالاخره از بالای گوشی نگاه تندی به جونگ کوک انداخت: "تو اونو ول کن خودت بگو اینجا چکار میکنی؟" و به ساکی که کنار در بود اشاره کرد چون مطمئن بود متعلق به جونگ کوک است!

جونگ کوک از سوال یونگی تازه متوجه ظاهر عجیب شرایطشان شد و دست تهیونگ را آرام روی کاناپه برگرداند: "چطور مگه؟" داستانی به ذهنش نیامد و با قیافه حق به جانب از جا بلند شد: "به تو ربطی داره؟"

یونگی با چشمانش او را تا دم در تعقیب کرد: "نه فقط برام جالبه این وقت شب هر دوتون توی استودیو تعطیل چیکار میکردید؟" و باز نگاهش به آشغالهای خونالود پانسمان که درون نایلون گره خورده پای کاناپه افتاده بود چرخید.

جونگ کوک دست به دستگیره ایستاد. می خواست به بهانه ی دستشویی این بار هم از دست این جوانک فضول فرار کند هرچند به او هم در تعجب کردن حق میداد.
"شاید تهیونگ نخواد چیزی به کسی بگه! خودش به هوش بیاد از خودش بپرس چی شده"
و با لبخند پیروزمندانه از جواب کامل و دندانشکن از در خارج شد.
.
.
.
دست سرد ووبین را زیر لباسش حس کرد. می خواست تنش را لمس کند شاید هم دوباره چاقو بزند. با وحشت عقب دوید و از خواب پرید. تا چشمانش را باز کرد از نور اتاق معذب دوباره پلکهایش را بست ولی همان یک نظر سایه ای کنارش تشخیص داد.
حتماً جونگ کوک بود...

𝗣𝗼𝗶𝘀𝗼𝗻 𝗞𝗶𝘀𝘀║𝗞𝗼𝗼𝗸𝗩 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈWhere stories live. Discover now