🩸Cнαpтer60🍷

899 267 385
                                    

"اون برج نامسانه؟"

نیاز نبود نگاه کند می دانست مسافرش به کجا اشاره میکند. لبخند زد: "نه هنوز مونده"

"پس اون چیه؟ اونم برجه که!"

لبخندش بزرگتر شد: "نه اون برج N عه...برج نامسان داخل شهره نه اینجا"

"اوه! برج N! چطور یادم رفت!"

یونگی لبهایش را بهم فشرد تا خنده اش را نگه دارد. توریست های زیادی سوار ماشینش کرده بود و به شنیدن سوالات ساده با لهجه های عجیب عادت داشت ولی این یکی صدا و لحن کودکانه و خوشایندی داشت که یونگی را تشویق میکرد او را به حرف بکشد.
"پس قبلاً اینجا اومدید؟"

"بله...خیلی وقت پیش...خیلی خیلی وقت پیش!"
اینبار پسرک خندید و یونگی نتوانست جلوی خود را بگیرد و نگاهش نکند. انگار کنجکاو بود لبخندش را ببیند! ولی تا چشمش به آینه افتاد چشمان طوسی پسرک را خیره به خودش دید و هول کرد: "خب پس...خیلی وقت باشه طبیعیه یادتون رفته باشه!حتماً بچه بودید!" سعی کرد با این جمله نگاهش را بگیرد ولی چیزی در آن دو چشم طوسی بود که مردمک چشمان او را لحظه ای اسیر کرد و کم مانده بود تصادف کند!

پسرک با صدای دلنشینی نالید: "آخ ببخشید من حواستونو پرت کردم!"

یونگی بدتر خجالت کشید و در حالیکه تلاش میکرد فرمان را درست بگیرد گفت: "این چه حرفیه؟ من باید معذرت بخوام!"

"ولی واقعاً راننده ی حرفه ای هستید! وگرنه تصادف اجتناب ناپذیر بود!"

حتی طرز صحبتش اصیل و باکلاس بود که برای یونگی تازگی داشت و بطرز احمقانه ای او را از صحبت کردن منصرف میکرد. چون می دانست چقدر لحنش عامیانه و بی کلاس است ولی بنظر می آمد مشتری دوست داشت او را به حرف بکشد چون آرام جلو خم شد و دستش را بالای صندلی او گذاشت: "بچه نبودم!"

یونگی از هس هس سردی که به گردنش خورد مورمورش شد و با تعجب نگاهی به عقب انداخت. صورت پسرک درست مقابل صورتش بود!
"اوه من...من فکر کردم..." یونگی دوباره چنان دستپاچه شد که مجبور شد به همان سرعت جلو بچرخد و دو دستی فرمان را چنگ بزند: "نه که خیلی جوون هستید گفتید خیلی وقت پیش منم پیش خودم گفتم حتماً..."

پسرک با همان آهستگی حرفش را برید: "تو چند سالته یونگی؟!"

این بار نفس یونگی برید و حتی پایش روی ترمز رفت ولی بموقع منصرف شد! چطور پسرک اسم او را فهمیده بود؟ "من...من... بیست و نه!"

مشتری انگار متوجه هیجان و تعجب یونگی شد که دوباره عقب برگشت و تکیه زد: "کارت همینه؟ رانندگی؟"

ذهن یونگی هنوز درگیر دانستن اسمش مانده بود و نمی دانست باید در آن باره سوال کند یا به سوال او جواب بدهد؟! به هر حال اهمیتی هم نداشت. دیر یا زود به مقصد میرسیدند و مشتری پی کارش میرفت و او هم پی کار خودش!
"نه فقط...یعنی شبا و بعضی روزای تعطیل ولی در واقع دستیار نور و عکاسی هستم"

𝗣𝗼𝗶𝘀𝗼𝗻 𝗞𝗶𝘀𝘀║𝗞𝗼𝗼𝗸𝗩 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈWhere stories live. Discover now