🩸Cнαpтer73🍷

852 266 229
                                    

کوله را درست در جایی که برداشته بود گذاشت و پشت پنجره رفت. آفتاب بعد از ظهر پشت ابرهای تیره ی غیب شده، نم نم باران سرد پاییزی در حال شروع بود و شاید به همین خاطر خیابان همیشه شلوغ، خلوت و خالی بنظر می آمد.

با اینکه ساعتها از تعطیلی استودیو میگذشت و هر کس پی کار و زندگی خودش رفته بود او هنوز در آن ساختمان ساکت و تاریک خود را حبس کرده، در تلاش بود تصمیم درستی گرفته و اجرا کند اما همین مدت کم به او فهمانده بود چقدر تنهاست که حتی جایی جز استودیو برای رفتن و ماندن ندارد...

برگشت و دفتر تهیونگ را از نظر گذراند. با آن که خودش نبود اما حضورش را حس میکرد. عطر آشنای پوستش را استشمام میکرد و صدایش را انگار میشنید که صدایش میکرد...چیم!

لبخند روی لبهایش نشست و آه داغی از گلویش خارج شد. حالا دیگر میدانست تهیونگ مثل ستاره بود! همانقدر چشمگیر ولی دور و بدست آوردنش همانقدر محال! و او هم مثل بچه ای که باور دارد اگر هر روز گریه کند بالاخره کسی دلش به ترحم آمده آن ستاره را برایش میچیند، برای داشتنش امیدوارانه اصرار کرده و منتظر مانده بود و همین خیره شدن به آسمان در انتظار دیدنش، او را از روشنی شمعی که کنارش میسوخت و اطرافش را نورانی میکرد غافل کرده بود!

از پنجره فاصله گرفت و با چند قدم تا وسط اتاق رفت. هنوز نمی خواست آنجا را ترک کند. خوب یا بد، درست یا غلط، زود یا دیر مهم نبود. می خواست همانروز هدف خود را تعیین کند و تصمیم نهایی و درست را بگیرد. ادامه دادن این زندگی بلاتکلیف چیزی جز حماقت نبود.
باید جوابش را میگرفت و آنجا را برای همیشه ترک میکرد. موبایل را از جیبش درآورد و شماره ی تهیونگ را از حفظ زد. نتیجه را می دانست اما نیاز داشت با حقیقت روبرو شود تا بتواند دست بکشد.

─── ・ 。゚⊛: *.🩸.* :⊛゚。・───

هر دو نفس بریده از هیجان و خنده ی بی دلیل، به صفی که سر راهشان ظاهر شد، وارد شدند تا قاطی آدمها مخفی شوند هرچند جونگکوک هنوز هم بخاطر جا گذاشتن سبد خوراکی ها عصبانی بود ولی تهیونگ راضی از شلوغی، فرصت کرد شلوارش را درست کند و سویشرتش را دوباره بپوشد.

"این صف چی هست حالا؟!" جونگکوک در ازدحام جمعیت جلو میرفت ولی تهیونگ سرجا خشک شده بود: "نیست! خدای من!"

جونگکوک برای رسیدن به تهیونگ مجبور شد برگردد: "پس اینهمه آدم کجا میرن؟"

تهیونگ هنوز هم ناامیدانه جیبهای دیگرش را می گشت: "گوشیم نیست!"

چشمان جونگکوک با خوشحالی درخشید: "حتماً جا مونده! برگردیم!"

تهیونگ معذب از تنه زدن مردم از صف خارج شد: "میشه دو دقیقه خوراکیا رو بیخیال شی؟!"

"محاله!" جونگکوک خندید. در واقع از گم شدن گوشی خوشحال شده بود. حالا برای چند ساعت هم که شده تهیونگ نمی توانست با مینهو تماس بگیرد و همین فرصت هم غنیمت بود.

𝗣𝗼𝗶𝘀𝗼𝗻 𝗞𝗶𝘀𝘀║𝗞𝗼𝗼𝗸𝗩 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈDonde viven las historias. Descúbrelo ahora