🩸Cнαpтer79🍷

760 251 205
                                    

استودیو تاریک بود و او نه دلیلش را به یاد داشت نه برای روشن کردن چراغ یا هر چیزی وقت داشت. نمای تماماً شیشه ای ساختمان به قدری که راهش را پیدا کند داخل را قابل دید میکرد پس افتان و خیزان، دو تا یکی پله ها را به سرعت تا بالا درآمد و به سمت آتلیه ی خودشان راهی شد.

تشنگی به حدی که احساس خفگی کند گلویش را خشک کرده بود و لرز به اندامهایش انداخته بود. فشاری که در سر خصوصاً پیشانی اش حس میکرد در مرز شکافتن و ترکیدن مغزش بود ولی از همه شدیدتر خشم و حس دیوانگی بود که او را میترساند.

هیچ فکرش را نمیکرد مشکل جسمی او تا این مرحله رسیده باشد که حس مرگ کند ولی مطمئن بود اگر تا چند دقیقه ی دیگر خون به دهان و بدنش نرسد یا عقلش را از دست خواهد داد یا خواهد مرد!

صدای پای تهیونگ را میشنید چطور کشان کشان و دوان دوان داشت نزدیک میشد. آنقدر او را می شناخت که می دانست اگر به خواسته اش برسد به سادگی از رویارویی با او یا هر حقیقت دیگری فرار میکند پس پرده را کامل کنار زد تا داخل به کمک چراغ خیابان نورانی باشد بعد کیسه ی خون را از کوله برداشت و خود را به گوشه ی تاریک دفتر رساند.

این آخرین مهلت و آخرین تیر شانسی بود که میخواست در قعر ناامیدی پرتاب کند. شاید به این نحو به جوابهایی که می خواست میرسید و تکلیفش مشخص میشد.

تهیونگ رسماً به دستگیره در آویزان شد و خود را داخل اتاق انداخت. چه خوب که پرده های همیشه بسته اینبار باز بود و در همان یک نگاه کوله اش را پای میزش دید. دو قدم بزرگ برداشت ولی نرسیده زانوهایش تا شد. افتاد اما چهار دست و پا باقی راه دفترش را طی کرد و تا به کوله رسید آن را قاپید و زیپ نیمه بازش را وحشیانه کشید.

نور آنقدر نبود که داخلش را ببیند پس دست فرو کرد و برای برداشتن کیسه به هر گوشه اش چنگ انداخت ولی پیدا نکرد و مجبور شد اینبار آن را سر و ته کند و هر چه داخلش بود کف اتاق خالی کند. نفس نفس میزد و دستش به حدی که هر چه لمس میکرد گرم بنظر می آمد، یخ کرده بود.

جیمین در شوک پشت سرش ایستاده نفسش از دیدن این صحنه بریده بود.
تمام سوالها از ذهنش پاک شده تنها دنبال یک جواب بود.
چه بلایی سر تهیونگ آمده بود؟

با ترس و ناامیدی ناگهانی همان چند تکه شی ریخته روی زمین را دو دستی بهم زد و وقتی مطمئن شد کیسه آنجا نیست بی اختیار فریاد زد: "نه! نه...این
لعنتی کجاست!"
و با فکر اینکه شاید در یکی از کشوها گذاشته برای بلند شدن به لب میز دست انداخت که صدای جوانی از پشت سرش شنیده شد.

"دنبال این میگردی؟!"

سرش را برگرداند و هیکل آشنای دستیارش جیمین را در حال خروج از تاریکی گوشه ی اتاق دید با کیسه خونی که اینطور دیوانه وار دنبالش میگشت در دستانش!

𝗣𝗼𝗶𝘀𝗼𝗻 𝗞𝗶𝘀𝘀║𝗞𝗼𝗼𝗸𝗩 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈWhere stories live. Discover now