Chapter 01

736 67 0
                                    

از زیباترین ترکیب ها بود،بوی چوب سوخته،آسمان سرخ رنگ درحال غروب،صدای گوش خراش کلاغ ها،سرمای استخوان سوز زمستانی،اشک،قلم،زنجیر.
روی برگ های مرده ای که سرتاسر زمین باغ رو پوشانده بودن نشست،نگاهش بدون وقفه درحال ثبت جزئیات بود.
دختری برهنه با پوستی سفید،موهای لخت مشکی که صورت کوچکش رو پنهان کرده و با وزش هر بار به حرکت درمیومدن،دست هایی ظریف که با زنجیرهایی ضخیم و سنگین به دو درخت با فاصله زیاد بسته شده بودن،رد کمرنگی از خون مردگی و کبودی روی مچ دست و رون پا.
-زیباست...
ناخودآگاه شروع به ستایشش کرده بود.
-چه روز خوبی...
از روی زمین بلند شد و به سمت تبری که روی تنه درخت کوبیده شده بود رفت.
صدای درهم شکستن برگ های خشک و ناله باد و حس نزدیکی مرگ دختر رو تا مرز جنون می‌برد؛هیچ راه فراری ازین سرانجام شوم نبود،خودش طلب مرگ کرده بود و حالا پشیمانی بی فایده بود.
بخاطر داروهای آرامبخش توان نشون دادن واکنشی از خودش نداشت و بجز نگاهی خسته به قدم هایی که بهش نزدیک تر می‌شدن کاری از دستش ساخته نبود.
رو به روی دختر ایستاد و دست هاش رو در راستای بدنش قرار داد،محترمانه تعظیم کرد و همونطور که سرش پایین بود جملات همیشگی رو به زبون آورد.
-از ملاقاتتون خرسند شدم،من مسئول پایان دادن به زندگی شما،چانیول هستم،امیدوارم که اوقات خوشی رو داشته باشید.
وقتی جمله اخرش رو می‌گفت لبخند زد.
موهای پریشون دختر رو توی دستش گرفت و سرش به عقب متمایل کرد،به جناق سینه ای که حالا کاملا در دید بود خیره شد.
انگشت اشاره اش رو روی پوست دختر گذاشت و خطوطی فرضی رو رسم کرد.
خطی صاف و بدون لرزش،آهسته لمسش کرد و همین تماس باعث لرزش بیشتر بدن دختر شد،استخون های سینه رو رد کرد،به شکم رسید،مکث کرد و بعد از روی ناف رد شد،تا نزدیکی آلت تناسلیش پیش رفت و درنهایت پایان مسیر.
وقتی گرمای انگشت چانیول از بدنش دور شد قطرات اشک شروع به جاری شدن کردن،نفس حبس شد و برای ثانیه ای کوتاه تمام خاطرات زندگی رو مرور کرد،درد ها رو دوباره کشید و لبخند هارو ترسیم کرد،اشک ریخت و زیر لب برای بخشش به خدایی که تا الان به وجودش اعتقادی نداشت التماس کرد.
تبر بالا رفت و موقع پایین اومدن هوا رو شکافت.
ثانیه ها از حرکت ایستادن،در اون لحظه فقط سکوت محض بود و ترس.
تیغه تبر درست وسط جناق سینه فرود اومد و پوست و گوشت و استخون رو ازهم درید،کمی پایین تر تا شکم،بازهم پایین تر،تا آلت تناسلی و تمام.
خون بود و محتویات بدن که در لحظه همگی بیرون ریختن،چشم های دختر اما هنوز به اطراف می‌چرخید،محتویات داخل بدنش رو میدید و خونی که کاملا زمین رو سرخ کرده بود.
سرش دوباره به عقب برگشت،آخرین منظره هایی که می‌دید صورت غرق در خون و خندان چانیول بود و بعد ابری نیلی رنگ که در آسمان درحال غروب آزادانه پرواز می‌کرد.
چانیول آستین لباسش رو بالا زد و مشغول خالی کردن تمام محتویات شکم دختر شد.
جناق خورد شده سینه رو از پوست جدا کرد،ریه های تکه پاره شده رو بیرون کشید و قلبی که با وجود دریده شدن توسط تیغه تبر هنوز به سختی درحال تپش بود رو توی مشتش گرفت و فشرد.
بعد از خالی کردن شکم دوباره تبر رو به دست گرفت و از داخل بدن شروع به خورد کردن استخون های دنده از سمت پهلوها کرد.
با دقت و حوصله کارش رو انجام می‌داد،عجله ای برای اتمام کار نداشت،می‌خواست اثر هنری که درحال خلق کردنش بود کامل و بی نقص باشه.
تا تاریکی کامل هوا ادامه داد و سرانجام بعد از اتمام کار از جسم بی جان دختر فاصله گرفت.
دست هاش رو با شیر آبی که در چند قدمی کنار کلبه قرار داشت شست و دوباره به سمت جنازه از هم دریده برگشت.
گوشیش رو از داخل جیبش بیرون آورد و دوربین رو به سمت دختر گرفت.
یک فلش سه ثانیه ای برای پیدا شدن نتیجه نهایی کافی بود.
شکم کاملا باز و سفره شده که هر یک از دنده ها با یک نخ ظریف به پشت کشیده شده و به شاخه های درخت متصل شده بودن،و مکمل این زیبایی قلب سرخ تکه پاره ای بود که داخل دهن دختر جا گرفته بود.
بادی که شدت گرفته بود شروع به رقصاندن شاخه ها کرد و همراه با شاخه ها بدن سرد و تهی از خون دختر شروع به تکون خوردن کرد؛شبیه به فرشته ای با بال های سوخته بود،شبیه به معشوق شیطان شاید،شبیه به عروس پادشاه جهنم بود این صورت سفید و بی روح.
-فرشته کوچولو طرد شده...
دوباره لبخند بود و حس رضایت و سرخوشی.
قبل از سوار شدن به ماشینش لباس هاش رو عوض کرد و برای آخرین بار به سمت دختر تعظیم کرد.
ثانیه ای بعد بجز صدای سوزناک باد و فریاد برگ های خشک شده چیزی به گوش نمی‌رسید.
بجز صدای بوقی ممتد و بدون وقفه چیزی نمی‌شنید،تنها تصویری که می‌دید لب های دکتر بود که تکون میخوردن.
احساسات تشدید شده توانایی کنترل اشک هایی که برای سرازیر شدن تلاش می‌کردن رو سخت می‌کرد.
سریع از اتاق دکتر بیرون زد،پله ها رو با قدم هایی سریع طی و بیمارستان رو ترک کرد و بدون توجه به نگاه های متعجب مردم تمام مسیر رو تا مکانی نامعلوم دوید.
از اون پارک کوچک می‌شد شهر رو از بالا دید،تا انتهای سئول،مرز تاریکی ها پیدا بود.
کم کم نور چراغ ها محو شدن،کشیده شدن،ترکیب شدن، و قطرات اشک از روی گونه ها سر خوردن.
روی زانوهاش افتاد،سرش رو پایین انداخت و آهسته با خودش زمزمه کرد:
-از همین روز می‌ترسیدم،میترسیدم که زمان مرگم احساس تهی بودن بکنم،میترسیدم بفهمم که زندگی نکردم...
دست هاش روی سینه اش گذاشت و فشرد،با تمام وجود فریاد زد.
-چرا؟چرا من باید توی بیست و هشت سالگی بمیرم؟چرا باید تمام ترس هام به واقعیت مبدل بشن؟چرا سرطان خون؟چرا...چرا...
تمام شب رو همونجا داخل پارک سپری کرد،روی زمین دراز کشیده بود و به ستاره ها نگاه می‌کرد،افکارش اما جای دیگه ای پرسه می‌زدن،به دنبال خاطرات ارزشمند میگشتن،چیزی با ارزش،یک دستاورد،حس عاشقی شاید،حداقل یک خنده از ده دل،تمام شب همونجا موند و زندگیش رو مرور کرد اما بجز درد و احساس بی
خاصیت بودن چیزی پیدا نکرد؛فقط مرگ بود و اشک،فریادهایی پر از غم و التماس برای مادر کشته شده در تصادف و پدری که حتی صورتش رو هم نمیتونست بخاطر بیاره؛توی تمام لحظات تنها بود و طرد شده. عاشقی؟خنده از ته دل؟
پوزخند زد.
صبح زود قبل از طلوع کامل خورشید بود که به خونش برگشت.
خسته تر از اونی بود که به نگاه های خیره و طلب کار گربه اش توجه کنه،حتی وقتی مولو شروع به گله کردن کرد نگاه بکهیون به سمتش برنگشت.
مستقیم به سمت کاناپه رفت و خودش رو روی اون پرت کرد،توی خودش جمع شد و پاهاش رو بغل کرد.
تنها کلمه ای که مدام توی سرش می‌پیچید مرگ بود.
ناخودآگاه دستش سمت گوشیش رفت و اون رو از داخل جیب بیرون کشید،کلمه مرگ رو سرچ کرد و شروع به خوندن توضیحات متنوع از مرگ در سایت های مختلف کرد،شاید اونقدر هم چیز بد و ترسناکی نباشه،شاید اصلا وجود نداشتن بهتر از بودن و نفس کشیدن باشه.
مشغول پرسه زدن در همین افکار بود که سایتی نظرش رو جلب کرد.
-چه اسم تخمی ای، death shop...
خواست به صحفه قبل برگرده که با دیدن تبلیغات سایت لحظه ای مکث کرد.
-از خودکشی می‌ترسی؟پس بزار ما کمکت کنیم...
منظور این جمله کاملا مشخص و مشهود بود اما فکر بکهیون به سمت دیگه ای رفت.
-اگه کسی بلده چطور مرگ رو به کسی هدیه بده،پس حتما راه زنده بودن رو خوب بلده...
نیازی به فکر کردن نبود،تردید در این لحظه جایی نداشت،بدون در نظر گرفتن اتفاقاتی که ممکن بود پیش بیان مهم ترین تصمیم زندگیش رو گرفت؛در اون لحظه هیچکس نبود که بکهیون رو از تایپ اون کلمات باز داره،شاید حضور مادر و پدرش میتونست مانع از چرخش دوباره سرنوشتش به سمت چانیول بشه اما مرگی ناگهانی اونهارو چندین سال پیش از بک جدا کرده بود و بجز درد و رنجی عمیق هیچ چیز براش باقی نزاشتن.
-کمکم کن.
پیام رو فرستاد.
چرخ های سرنوشت چانیول و بکهیون مجددا به حرکت در‌اومدن،شکل گیری دوباره این رابطه شوم گل های وحشی روییده شده از خون سرد بی شمار افرادی که به قتل رسیده بودن رو به وجد آورد.
اینجا بود که داستان کاتانا برای بار دوم شروع شد.
-می‌خوام زنده بمونم،کمکم کن...

KATANA (SEASON2) Where stories live. Discover now