Chapter 03

232 34 0
                                    

از پشت پنجره کافه با دقت به چهره مردم نگاه می‌کرد.

-زنه یا مرد؟جوونه یا ممکنه پیر باشه؟اصلا این شخص وجود خارجی داره؟

دست یخ زده اش رو روی پیشونیش گذاشت و قطرات عرق سرد رو پاک کرد؛نشونه های استرس رو می‌شد توی تمام حرکات بکهیون دید که مشهود ترینش ضربه های سریعی بود که با  پاشنه کفش به زمین می‌کوبید.

نگاهی به ساعت گوشی انداخت،هنوز سه دقیقه دیگه تا زمان ملاقات با اون شخص مونده بود.

حالا احساساتش به تردید و ترس خلاصه می‌شد، ،حس خوبی به این دیدار نداشت،شاید باید می‌رفت و منتظر نمی‌شد.

جرعه دیگه ای از لیوان قهوه نوشید،نگاهش که بالا اومد نفسش برای ثانیه هایی بی انتها حبس شد.

مردی که رو به روی بکهیون،طرف دیگه میز نشسته بود فراتر از تصورات اون بود.

-جذابه..

بکهیون با صدایی آروم گفت.

چانیول لبخندی زد و از واکنش پسری که جلوش نشسته بود  لذت  برد.

خودش رو سریع جمع کرد و ص…

اینبار خنده سهم بک بود،دردناک بود اون نگاه پر از التماس وقتی این کلمات رو به زبون میاورد.

-من همینجوری هم دارم میمیرم،این سرطان خودش به تنهایی کارمو تموم میکنه،نیاز به عوامل خارجی برای مردن ندارم.

قطرات اشک بودن که بی اختیار جاری شدن.

-نمیخوام بمیرم،حتی اگه به قیمت ملاقات با خدا باشه...

چان دست هاش روی توی جیب شلوارش فرو برد و با نگاهی دقیق به چشم های بکهیون خیره شد.

چیزی که اون لحظه فکرش رو مشغول کرده بود صحبت های بک نبود بلکه تصویر این صورت و اشک و صدای نالانی بود که بنظر آشنا می‌رسیدن.

ناخودآگاه بود وقتی این سوال رو از بک پرسید.

-بجز بیشتر زندگی کردن،آرزو دیگه ای داری؟

به لب های چان خیره شد،درست شنیده بود؟

چرا وقتی به این لب ها نگاه می‌کرد تصاویری محو توی ذهنش میچرخیدن؟

صدای بارون،خون،اشک و لبخند،صدای شلیک دو گلوله...

-اره،خاطره میخوام...

جمله کوتاه بود ...

با پیچیدن صدای ترمز ماشین توی اون کوچه خلوت بکهیون نفسش رو لرزان به بیرون فرستاد،از ماشین پیاده شد و رو به روی خونه ای که چانیول بهش نگاه می‌کرد ایستاد.

شروع این داستان رو با برداشتن اولین قدم به سمت خونه حس کرد.

چیزی که درون وجودش می‌غرید آشنا بنظرش میومد،حسی آشنا کنار چانیول،بوی دردسر درست کردن...

KATANA (SEASON2) Όπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα