Chapter 15

123 23 0
                                    

سرانجام راز پیروزی را در دشتی سوخته کشف کرد،روی زانوهایش افتاد و مشتی خاکستر را در دستش فشرد.
به قطرات خونش که روی زمین سقوط می‌کردن خیره شد.
سرفه کرد،مقدار زیادی خون از دهانش بیرون ریخت.
باران شروع به باریدن کرد.
سرش رو به عقب برد و چشم‌هاش رو بست.
برای پیروزی تاج خدا،بال فرشتگان و شمشیر شیطان لازم بود.
هیچکدام ازین‌ها به تنهایی کافی نبود.
دستانش رو بالا آورد و دسته شمشیر گداخته‌ای که جناق سینه‌اش رو دونیم کرده بود گرفت.
اگر بیرون می‌کشید،میمیرد و اگر بیرون نمی‌کشید،میمیرد.
برای او،این یک بازی دو سر باخت بود.
قطره اشکی خونین از گوشه چشمش به پایین افتاد.
شروع به بیرون کشیدن شمشیر کرد.
رو به قطرات باران فریاد زد.
-مهم نیست،شنیدی چی گفتم؟مهم نیست..
شمشیر رو بیرون کشید.
بدنش روی خاکسترها افتاد.
خون شبیه به رودی کوچک جاری شد،دشت را نقاشی کرد.
-من باز هم تلاش می‌کنم...

.
.
.
.
نگاهش به شاپرک کوچکی که در دام عنکبوت افتاده و تقلا می‌کرد خیره بود.
به سختی نفس می‌کشید و با هر نفس درد و سوزشی عمیق اون رو شکنجه می‌کرد.
منتظر فرشته مرگ بر روی تختی از کثافط دراز کشیده،بدنش بوی آب مردانی رو می‌داد که تا همین چند دقیقه پیش درحال تجاوز کردن بهش بودن.
غرور و عزت و انسانیت بر باد رفته رو هیچ چیز نمیتونست برگردونه،پس شاید یک مرگ راحت توانایی مرحم شدن بر این زخم‌های چرکین رو داشته باشه.
صدای باز شدن درب اتاق رو شنید،اینبار چشم‌هاش رو بست تا چهره کریه متجاوزش رو نبینه.
با برخورد لوله سرد تفنگ با شقیقه‌هاش خودش رو رها کرد،نه ترسید و نه بهانه‌ای برای زندگی بیشتر تراشید.
اما صدای برخورد پاشنه‌های کفشی زنانه با زمین این لحظه شاد رو ازش دزدید.
چشم باز کرد،زنی با موهای خاکستری،شر مطلق بود و بس.
پسرش رو توی یکی از عملیات ها به درک فرستاده بود،حتی اگه به دنبال انتقام هم بود باید سریع‌تر ازین تمومش می‌کرد.
خنده زن دلش رو فشرد اما زمانی چشمش به مردی که کنار آن زن کذایی ایستاده بود افتاد خشم و غصه و دلتنگی سریع اعلام حضور کردن.
-ببین،ما با دشمنامون اینطور رفتار می‌کنیم.
زن کذایی گفت.
جوابی که چان برای گفتن به زن آماده کرده بود رو بک با صدایی بلند زمزمه کرد.
-همین؟ما اینقدرا هم با دشمنامون مهربون نیستیم...
هر سه برای ثانیه‌ای سکوت کردن و بهم خیره شدن.
چان فاصله بین خودش و تخت رو طی کرد و جلو اومد.
-چطور میدونستی چی میخوام بگم؟
بک پوزخند زد.
-درهرصورت برنامه خودت هم همین بود،سپردن من به افرادت و دستور به گا**دن تاحد مرگ.
اما چطور شد که این زن بجای تو من رو گرفت؟

-تو از کجا خبر داری؟
چان و آن زن کذایی هردو همزمان پرسیدن.
-شب قبل من بیشتر از حد نوشیده بودم که یک سری مشکلات به وجود اومد ولی اینو چند نفر بیشتر خبر نداشتن..
چان زیر لب زمزمه می‌کرد.
بکهیون بی توجه به دردی که توی تنش جولان میداد دهن باز کرد تا همه چیز رو برای چان تعریف کنه،تمام داستان از ابتدا تا انتها اما...
.
.
.
اینبار که بیدار شد توی صندوق ماشین بود،این رو به راحتی میتونست از تکون‌های ماشین درحال حرکت و بوی بنزین بفهمه.
-شت...
.
.
.
با برخورد لگدی محکم به پهلوش نالید.
-هی چان،رفته بودی معامله کنی یا حیوون مردنی بیاری؟
بک تقلا کرد،زخم‌های تنش یک به یک سرباز کردن،پایین تنه اش تیر کشید،ناخودآگاه قطره اشکی سمج از روی صورت سر خورد.
چان خم شد و پارچه‌ای که دور دهن بک بود رو باز کرد.
نفس نفس‌ می‌زد،حرف زدن توی این شرایط سخت بود اما تلاشش رو کرد.
-قراره تا چند ثانیه دیگه سر اینکه چندبار بهم تجاوز شده،چقدر لاغرم و آیا سگ‌هاتون با خوردم سیر میشن یا نه باهم صحبت کنید،و بعد تصمیم بگیری که ساق‌های پامو خورد کنی.
چان از پشت به موهای بک چنگ زد و سرش رو عقب کشید.
ناله‌ای دردناک ازبین لب‌های بک خارج شد.
-تو از کجا خبر داری که چنین تصمیمی دارم؟
رنگ چشم‌های بک فرق کرد،خواهش و التماس پررنگ شد.
دهن باز کرد تا همه چیز رو تعریف کنه،شاید اگه همینطور نشونه‌هایی از آینده می‌داد میتونست اعتماد چان رو جلب کنه.
باید بهش می‌گفت که بخاطر اون برگشته به زندگی قبلیش،برای تغییر گذشته داره می‌جنگه و همه دردها رو دوباره داره تحمل می‌کنه.
-خواهش می‌کنم باورم کن...
چان به عمق چشم‌های بک خیره شد،چیزی درون دلش لرزید،حتی رنگ نگاهش تغییر کرد،منتظر شد تا بشنوه اما...
.
.
.
-من برم بخوابم،از پسش برمیای؟
-آره بابا،جفت پاهاش؟
-آره...
بکهیون دوباره تقلا کرد،اینبار روحش آزرده تر،پر زخم‌تر و چشم‌هاش زیر لایه‌ای از اشک پنهان شده بود.
تمام تلاش‌هاش جز پوچی ثمره دیگه ای نداشت،سعیش رو می‌کرد و باز زمین می‌خورد،همه چیز درحال تکرار شدن بود.
با خودش فکر کرد،تاج خدا و بال فرشتگان به تنهایی کافی نیستن،برای پیروز شدن نیاز به شمشیر شیطان هم داشت،تا برگه‌های از پیش نوشته شده داستان رو نابود کنه.
صدایی ازش درنیومد ولی فریاد زد،بلند و گوش‌خراش.
-مهم نیست،شنیدی چی گفتم؟مهم نیست،من باز هم تلاشم رو می‌کنم...
صدای خوردن شدن استخوان پاهاش قبل از دردش آمد.

.
.
.
صفحه‌های داستان به سرعت ورق می‌خوردن.
انگار که یکی برای خواندن قسمت آخر عجله داشت.
آیا واقعا تغییر گذشته امکان پذیر بود یا رویایی شیرین بیش نبود؟
به خودش که اومد کف زمین اتاق درمان دراز کشیده و درحال تنظیم تیغه تبر زیر گردنش بود.
دردناک نالید.
-نه،نمیخوام اینکارو بکنم،نمیخوام به خودم آسیب بیشتر برسونم،من نباید...
بدنش اما در اختیار خودش نبود،کلمات از پیش نوشته شده فرمان می‌دادن و حکم می‌کردن.
گردنش رو روی تیغه تیر فشار داد،قطرات گرم خون آهسته جاری شدن.
با صدایی بلند فریاد زد.
-ک..رم دهن این داستان،بســـه دیگــــه...
.
.
.
پلک که زد خودش رو روی تخت درمان دید،چان روش خیمه زده بود و با زبانش درپای خون‌های جاری رو لمس می‌کرد.
-هی..
صداش خسته بود و میدونست تا چند لحظه دیگه قراره از حال بره پس باید فرصت رو غنیمت می‌شمرد.
-پایان این داستان خیلی تلخه،کمکم کن عوضش کنم...
چان به حرکت لب‌های بکهیون خیره شد.
قطره اشکی که اینبار سقوط کرد چشم‌های چان رو خیس کرده بود.
سرش رو پایین آورد و قبل از تمام شدن ثانیه های محدود لب‌های بکهیون رو بوسید.
عمیق و دلتنگ،طعم عشق می‌داد و غم.
-من قرن‌هاست دارم برای تغییر این پایان می‌جنگم..
فرصت تمام شد.

KATANA (SEASON2) Where stories live. Discover now