Chapter 19

254 34 45
                                    


از ماشین پیاده شد.
آهسته به سمت درختی آشنا قدم برداشت؛تا نزدیکی شاخه‌های شکسته و فشنگ‌های شلیک شده تو خالی.
به جسد ازهم پاشیده‌ای که دیگر شباهتی به معشوق نداشت خیره شد.
تلاشی برای پنهان کردن اشک‌ها نکرد.
به سمت جنازه چان رفت و روی دو زانو نشست.
دستش رو زیر سرش فرستاد،تلاش کرد تا جسد متعفن رو برای آخرین بار در آغوش بگیره و ازش خداحافظی کنه اما موهای سر کنده شدن،پوست کش آمد و بافت‌های گوشت فاسد شده ازهم گسسته شد،سر از روی دست سُر خورد و پایین افتاد.
با تکون خوردن جسد،کرم‌های کوچیک ‌و بزرگ سفید از رد زخم‌های گلوله‌ها بیرون ریختن و تقلا کردن.
بکهیون با التماس گریست.
پالتوش رو از تنش بیرون آورد و روی زمین پهن کرد.
بازوهای چان رو گرفت و اون رو روی پالتو کشید.
بلند فریاد زد.
اهمیتی به سرباز کردن دوباره زخم ها نداد،دردش جسمش رو نادیده گرفت و چان رو از روی زمین بلند کرد؛با پایی که می‌لنگید به سمت عمارت قدم برداشت.
این آخرین صحنه ای بود که چان دراون حضور داشت پس باید زیبا نوشته می‌شد.
تن بی‌جان رو به داخل عمارت برد و روی زمین گذاشت.
-میخوای بدونی تو کجای زندگیمی؟
بکهیون کنار چان روی زمین نشست و از پشت پنجره به آسمان ابری خیره شد.
-تو توی هوایی که نفس می‌کشم،فکری که می‌کنم،آرزوهایی که با قلم مینویسم، تو توی تمام خواسته‌هامی،انکار نشدنی...
به حدقه‌های خالی چشم نگاه کرد و ثانیه ای بعد سرش رو پایین انداخت.
دستش رو دراز کرد و از توی جیب چانیول فندکش رو بیرون کشید.
-دیگه اخرشه،داستان بعدیمون به زودی شروع میشه،جایی که غم هست اما شادی بیشتره،اشک هست اما لبخندها پررنگ‌ترن،دشمن هست اما دوست‌ها بی‌شمارن...
از روی زمین بلند شد و به سمت گالن نفتی که کنار شومینه قدیمی قرار داشت رفت.
برای آخرین بار به پالتویی که جسم سرد چان رو در خودش جا داده بود نگاه کرد؛نفت های گالن رو روی جنازه ریخت و قدم به قدم عقب رفت.
از عمارت خارج شد.
گالن خالی رو به گوشه‌ای پرت کرد و فندک چان رو که توی مشتش می‌فشرد بالا آورد.
به رقص شعله قبل از سقوط خیره شد.
-اگه قرار بود غم و دلتنگی من رو بنوازن،از کدام نت های پیانو برای نواختنم استفاده میکردن؟
انگشت ها شل شدن،فندک روی نفت‌های ریخته شده افتاد.

.
.
.
آتیش شروع به دویدن کرد.
از درب ورودی داخل شد و به سرعت دیوار‌های چوبی رو اسیر شعله‌هایش کرد.
خودش رو بالا کشید و به سقف چنگ زد.
لوستر قدیمی در حرارت ذوب شد و پایین افتاد.
میز پذیرایی ذغال شد و بر روی زمین زانو زد.
پر‌های جغدی که گوشه و کنار عمارت به چشم میخوردن با لمس اولین حرارت جمع شدن و سوختن.
هنوز کافی نبود.
آتیش از پله‌ها بالا رفت و به درب اتاق ها چنگ زد.
سوزاند و نابود کرد و به داخل رفت.
به دور اتاق چرخید،آرزوهای نوشته شده بر روی دیوار رو با دودی سیاه پوشاند و با شعله ای ضعیف روی شیشه شکسته پنجره دست کشید.
همه چیز که به خاکستر تبدیل شد به سمت اتاق بعدی قدم برداشت.
از زیر درب شعله کشید و وارد شد.
دور میز کار دوید و برگه‌های دست‌نویس که هرکدام راوی یک مرگ بودن،بدون لحظه ای تردید بلعید.
جلو رفت.
روی ملحفه‌ و بالشت‌ها چنگ انداخت،اهمیتی به جملات عاشقانه به زبان آورده شده بر روی این تخت نداد،سوزاند و شعله کشید همه چیز را نابود کرد.
وقتی تمام پایه های خانه را سوزاند بالای سر جسدی پوسیده ایستاد و تماشا کرد.
دیوار ها شروع به ترک خوردن کردن و سقف ها تکه تکه شدن و سقوط کردن.
آتش خم شد و به دور پالتو پیچید،ذات وحشیش رو برای لحظه ای کوتاه کنار گذاشت و آخرین آغوش رو به چان هدیه داد.
گرم و پر حرارت بود.
آهسته سوزاند و تن سرد رو بین بازوهاش ناپدید کرد.
لحظه ای بعد جز یک مشت خاکستر چیزی باقی نمانده بود.

.
.
.
بکهیون با فاصله کمی از عمارت ایستاد و تا پایان تماشا کرد.
گریختن خاکستر های سرخ از معرکه و پرواز به آسمان، و رقص و چرخش قبل از محو شدن.
دیوار‌ها درهم شکستن و سقف عمارت فرو ریخت.
پایان سوگواری برای چانیول فرا رسید.
آهسته به عقب قدم برداشت و خرابه‌های سوخته شده رو پشت سر رها کرد.
.
.
.
سوار ماشین شد و صورتش رو پشت دستش پنهان کرد.
اشک‌ها رو پس زد و بغضش رو قورت داد.
نفسی عمیق کشید و سرش رو بالا اورد،از روی صندلی عقب به آینه نگاه کرد.
نگاه سنگین سهون و بوی دود سیگار کای آزارش می‌داد.
-خب؟حالا چی؟
کای سکوت رو شکست.
-همه چیز دوباره تکرار می‌شه..
بکهیون جواب داد.
-به یاد بیار توی داستان قبلی چه پایانی داشتیم..
سکوت دوباره برگشت.
سهون ماشین رو روشن کرد و فرمون رو توی مشتش فشرد.
-من شمارو به پرده آخر داستان میبرم ،این چیزیه که برام نوشته شده.
ماشین رو توی دنده گذاشت و حرکت کرد.
هیچ ایده ای نداشت که به سمت چه مقصدی درحال رانندگیه،فقط به خطوط ممتد وسط جاده خیره شد و جلو رفت.

.
.
.
درخت ها به عقب کشیده می‌شدن و ابرها پشت سر سقوط می‌کردن.
کم کم همه چیز ناپدید شد،نه آسمانی وجود داشت و نه زمینی دیده می‌شد؛فقط تاریکی مطلق بود و جاده ای که بنظر بی انتها می‌رسید.
کای دستش رو از ماشین بیرون برد و به هوایی که وجود نداشت چنگ زد.
-این فضای عجیب حس خفگی بهم میده،کاش زودتر به این مقصد لعنتی برسیم.
ثانیه‌ها در اون لحظه تبدیل به روز و ساعت ها تبدیل به سال ها می‌شدن،همه چیز درحال کش آمدن بود و هر لحظه زندگی در این محیط عذاب آور تر می‌شد.
حتی فکر رهایی ازین وضعیت با سرعت کمی،سریع گذشت،پلک که زدن پایان رو نزدیک حس کردن.
سهون سرعت ماشین رو کم کرد.
کم کم آسمان نمایان شد،باد شروع به وزیدن کرد و صدای برخورد قطرات باران با سقف ماشین شنیده شد.
ماشین از حرکت ایستاد.
-رسیدیم...
هر سه به انتهای جاده نگاه کردن،به جنگلی تاریک و عظیم ختم می‌شد.
-همین که از ماشین پیاده بشین خط داستان من تموم میشه.
سهون گفت.
سعی می‌کرد ترسش رو پنهان کنه ولی مردمک‌های لرزان چشم‌هاش اون رو لو می‌داد.
فرمون رو توی مشتش فشرد و سرش رو پایین انداخت.
کای بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد و جلوتر راه افتاد.
بکهیون اما ثانیه های آخر رو غنیمت شمرد و توی ماشین نشست.
دستش رو دراز کرد و روی شونه سهون گذاشت.
-جای برای نگرانی وجود نداره،دوباره هم رو خواهیم دید،توی شرایط بهتر...
خودش رو از روی صندلی عقب جلو کشید و سرش رو به شونه سهون رسوند.
-مرسی که وجودت بهم آرامش هدیه می‌کرد،نوشته شدن کلمات زندگیم در کنار کلمات تو افتخار بزرگی بود.
بک دستش رو روی سر سهون کشید و آهسته کنارش گوشش خداحافظی رو زمزمه کرد.
نقطه اتصال دو جسم با جدا شدن دست از گردن ازبین رفت.
بک از ماشین پیاده شد و به سمت جلو قدم برداشت.
صدای گریه های ملتمسانه سهون در انتهای جاده پیچید.
بکهیون وقتی سر برگردوند صندلی راننده خالی بود.
به قدم برداشتن به سمت جلو ادامه داد.
اشک ها رو با پشت دست پاک کرد و با کشیدن نفس های عمیق بغضش رو پس زد.

.
.
.
وارد جنگل شدن.
درخت‌ها سرخ و آسمان سیاه بود،گوزن‌های وحشی با چشم‌های سفید به آنها نگاه می‌کردن.
رعد و برق زد.
محیط اطراف برای لحظه ای کوتاه روشن شد.
بجای خاک بر روی زمین جنازه‌ بود که روی هم ریخته شده بودن،شبیه به برگ‌های خشکیده.
دوباره رعد و برق زد.
از آسمان بجای باران قطرات خون و اشک بارید.
بازهم جلو رفتن.
روی صورت خشک و جسم سرد اجساد پا گذاشتن و خودش رو بالا کشیدن.
بکهیون فریاد زد.
-خودت رو نشون بده،دیگه از کلمات برای فرار کردن استفاده نکن،خطوط آخر رو با سیاه کردن ازبین نبر،بیا بیرون...
صدای قهقهه ای بلند در جنگل پیچید.
-دلیلی برای سیاه کردن خطوط نیست...
صدا آشنا بود،زمزمه این تُن لطیف و زنانه رو خیلی وقت بود که در سر داشت،بوی باران می‌داد قبلا.
بکهیون و کای به دنبال صدا چرخیدن اما در اون تاریکی چیزی بجز جفت چشم‌های سفید خیره گوزن‌ها چیزی دیده نمی‌شد.
-خط‌ها رو برای پیدا کردنم هدر نده،خواسته ات رو بگو...
کای و بک هر دو دستشون رو جلو چشم‌هاشون گرفتن تا مانع از وارد شدن قطرات خون بشن،شبیه به اسید بود و تا مغز استخوان رو می‌سوزوند.
-مرگ فلیکس رو بهم نشون بده...
بکهیون گفت.
باران خون شدت گرفت.
-اگه این خواسته‌ایه که داری،مشکلی نیست،بهت نشونش میدم...
ناگهان همه چیز ناپدید شد،نوری سفید به مردمک چشم هاشون هجوم برد.
سرنوشت فلیکس شبیه به فیلمی کوتاه شروع به پخش شدن کرد.

.
.
.
.
اصلان‌نوشت:خواننده‌های عزیز کاتانا،تا زمان بیشتر شدن نظرات این آخرین پارتی هستش که ازین داستان آپ میشه.
بطور متوسط نوشتن هر قسمت ازین داستان سه الی چهار ساعت وقت میبره درحالی که نوشتن یک نظر کمتر از یک دقیقه وقتتون رو میگیره.
کاتانا اولین و آخرین فیکی هست که من نوشتنش رو بر عهده گرفتم،امیدوارم هم برای شما و هم برای من خاطره خوبی ازش باقی بمونه.
بابت نگاه‌های زیباتون ممنونم❤️

KATANA (SEASON2) Where stories live. Discover now