Chapter 10

146 21 2
                                    

-فرار کن...

نفس سرد،عضلات منقبض،قلب بدون تپش و چشم‌ها خشک بودن.

فرار؟ازین وضعیت محال بود،لحظه ها شبیه به شلاقی فولادی بر تن روح و روان بکهیون کوبیده می‌شدن.

ترسناک بود،میدونست که اتفاق وحشتناکی درحال رخ دادنه،اما نفس بکهیون سرد و عضلات منقبض و قلب بدون تپش بود،تمام تمنا و التماس در اون مردمک های لرزان جمع شده بود.

دوباره صدای فریادی آشنا.

-برو،فرار کن...

و بکهیون فقط ایستاد و تماشا کرد.

سهون به سمت سگ‌ها دوید،جلوشون پرید و خودش رو طعمه کرد تا بک فرصت گریختن پیدا کنه اما نرفت.

دندان های تیز به داخل گوشت فرو رفتن،تکه پاره کردن،استخوان ها رو درهم شکستن،دست ها رو از بدن جدا کردن،گوشت شکم رو به دندون گرفتن و کشیدن،حتی به صورت پوشیده شده از اشک سهون هم رحم نکردن.

سهون هنوز زنده بود و با چشم های خودش می‌دید که اعضا بدنش چجوری توسط سگ های وحشی خورده می‌شد.

به دست های جدا شده اش،به پاهایی که حالا گوشتی بهشون نبود و به راحتی می‌شد استخوان هارو دید.

آخرین نگاه سهم بکهیون بود و اشکی که درمیان خون و دندان های تیز پنهان شد.

بک هنوز ایستاده بود،تا خاموش شدن چشم های سهون فقط نگاه کرد.

وقتی اون دو تیله روشن و براق تبدیل به گودالی تاریک و بی روح شد روی دو زانو افتاد.

سرش رو بین دست‌هاش گرفت و درحالی که به جسد سهون نگاه می‌کرد فریاد می‌کشید.

تمام ثانیه های باهم بودنشون مثل یک فیلم کوتاه از جلو چشم هاش گذشت.

فریاد زد،از چشم ها بجای اشک ،خون شروع به باریدن کرد.

حتی مرگ هم به این اندازه دردناک نبود.

با صدایی بلند التماس کرد اما چیزی شنیده نشد،فقط صدای برخورد قطرات باران بود که روی سقف آهنی و پوسیده کارخونه سقوط می‌کردن.

لحظه ای بعد سگ ها ناپدید شدن،نه صدایی زوزه ای بود و نه رد پایی.

عضلات سرد و بی حس یاری نمی‌کردن،بک به سختی درحالی که خودش رو روی زمین می‌کشید به سهون نزدیک شد.

آهسته دست زیر گردن دریده و پاره شده رفیق قدیمی‌اش انداخت و اون رو به آغوش کشید.

گریه های واقعی الان شروع شد.

سرش رو محکم فشرد و به چشم های تاریک سهون نگاه کرد.

فریاد زد.

شیشه های پنجره کارخانه درهم شکستن.

فریاد زد.

صدای باران قطع شد.

KATANA (SEASON2) Where stories live. Discover now