شبیه به رنگ ارغوانی و گاهی آبی نیلی.
-به اندازه سیاهی کامل نیست...
نفس حبس و لحظهای بعد لبخندی محو گوشه لب نمایان شد.
بازوها به دور کمر پیچید و دندانها چانه را به اسارت گرفت.
فشار بیشتر شد،برخورد دو تن شبیه به صاعقهای مهیب بود،همانقدر وحشی و دلپذیر.
حرفی از گذشته و آینده نبود،همین الان و در همین ثانیه شروع به حکومت کردن،فاصله بین دو خط رو گران شمردن.
لبهای خشک با ولع در تمنا بودن،میبوسیدن و مینوشیدن و مزه میکردن.
-پس این بود طعم عشق؟
دستور دادن،حکم کردن،برای زمانی کوتاه خودشون قلم به دست گرفتن و نوشتن،نوشتهای که هرگز خوانده نشد.
روی هوا پا گذاشتن،از ابرها بالا رفتن،انگشتها بیشتر و بیشتر قفل همدیگه شدن.
پایانی برای این مسیر نبود،در خلاء معلق ماندن.
کنار گوش هم زمزمه کردن.
-هیچ غصهای ابدی نیست،درست مثل شادی...
ثانیه ها تمام شد.
عروسک گردان نخهای متصل به دست و پاهایشان را کشید،شبیه به یک نمایش خیمهشب بازی بود و نه بیشتر.
کلمات شروع به خوانده شدن کردن.
داستان دوباره از سر گرفته شد.
.
.
.
سرش رو روی پارکت قهوه ای رنگ اتاق گذاشت و به درب چوبی خیره شد.
-ازین قسمتش متنفرم...
بکهیون در دلش زمزمه کرد.
چشمهاش رو بست و خودش رو به خواسته نویسنده سپرد،به تیزی تیغی که روی پوست کمرش نشست،به سوزشی که روح رو از بدنش بیرون میکشید.
با چشمهای پر اشک تسلیم شد،دردها رو دوباره به تنش راه داد و فریادها رو با تمام وجود کشید،تا مرز بیهوشی.
پوست کمرش جدا شد،خون بود که فوران میکرد و مرگ بود که با چشمهای باز میدید.
-باید بگذره،تحمل کن،پایان داستان به زودی فرا میرسه.
به خودش دلداری داد.
اشک ریخت و با دو چشم تیلهای به چان خیره شد.
توی این قسمت از داستان دیالوگی نداشت و لبهاش بسته بود،اما میتونست توی دلش ستایشش کنه،عشق سیاه و تاریکش رو،دلنشین بود.
به چهره سرد چان خیره شد.
-آه،با این قیافه سرد و وحشی خیلی سکسی تر شده،لعنت بهش.
لبخند زد،از حال رفت.
.
.
.
-برقص...
صدا نویسنده بود که امر میکرد.
کلمات شروع به خوانده شدن کردن.
سرش رو که بالا آورد توی میدون خاکی ایستاده بود.
چان و کای با فاصله ازش ایستاده بودن و نگاه میکردن.
تیغههایی که به آرنج دستش و زانوهاش بسته شده بودن رو سفت کرد و بعد به لب های چان خیره شد،منتظر آن دستور کذایی موند.
با ورود شکارچی کای به زمین خاکی دستور صادر شد.
-بکشش.
بک کششی به عضلاتش داد و به سمتش دوید.
فکرش اما جای دیگری سیر میکرد، پایان داستان را برای بار صدهزارم مرور و بی نتیجه رها میکرد ،اگر قرار بود همه چیز دوباره تکرار بشه پس چطور میتونن ازین سرنوشت شوم فرار کنن؟
تیغه های زانوش رو داخل ساق پای شکارچی فرو کرد،صدای خورد شدن استخوانش سکوت زمین خاکی رو شکست.
آیا تکرار هزاره این داستان درنهایت پایانی خواهد داشت و یا باز هم محکومن؟
پاهاش رو دو طرف بدن شکارچی گذاشت و خم شد،تیغه های آرنجش رو از پشت توی گردن شکارچی فرو کرد،صبر کرد و چند ثانیه بعد دستش رو به پایین کشید،تا روی کمر،کمی پایین تر؛دست انداخت و ستون فقرات جدا شده حریفش رو بیرون کشید.
به دستهای خونیش نگاه کرد.
شاید جهنم اینجاست،جایی که پایانی نداره و جز درد و عذاب هیچ چیز پیدا نمیشه.
هنوز آخرین جمله این فکر از ذهنش عبور نکرده بود که خندید،به چشمهای چان خیره نگاه میکرد و لبخند میزد.
-جهنم هم اگه باشه،با تو میچسبه...
خط داستان تمام شد.
هر دو حالا آزاد بودن.
بک به سمت چان دوید،تا قبل از تمام شدن زمان توی آغوشش پرید و لبهاشو به لبهای چان رسوند.
میبوسید و زمزمه میکرد.
-میدونستی احتمالا الان توی جهنمیم؟
چان پوزخند زد.
-خیلی حرف میزنی توله،وقت نداریم.
لبها باز شدن و اینبار زبان بود که نقشش را بازی میکرد.
میچرخید و طعم معشوق را یادآوری میکرد،تلخ بود، شبیه به سیگار،کمی هم نعنایی شاید،خنک و لذتبخش.
-قسمت بعد ازین صحنه رو دوست دارم.
بک با صدایی گرفته خندید.
لاله گوش چان رو بین دندونهاش گرفت و آهسته فشرد.
-سکس توی وان آب سرد...
بازوهای چان دوباره دور تن بک پیچید.
-قسمتهای داستان بدون ترتیب و سریع دارن اتفاق میوفتن.
-میدونم،ولی بازم امیدوارم این قسمت رو باهم داشته باشیم...
.
.
.
دانههای برف بر روی زمین سقوط میکردن،شبیه به دختری جوان،پربغض و غمگین خودکشی میکردن،با آوای مرگ میرقصیدن و نابودی رو به آغوش میکشیدن.
پلک که زدن رو به روی هم ایستاده بودن.
باد سردی که میوزید شبیه به سیلیای محکم به صورتهایشان میکوبید و زمزمه میکرد(این خواب نیست).
-نه،نه،الان نه،هنوز زوده...
اینبار بجای دویدن به سمت هم به عقب قدم برداشتن.
خطوط آخر داستان،دیگر راهی برای فرار نبود.
بالای برج ایستاده بودن و به اطراف نگاه میکردن.
رد خون کای روی زمین یخ زده بود.
بکهیون فریاد زد.
-هنوز کلی از داستان مونده،چرا الان؟چــــرا؟
صداش در آسمان پیچید.
هر دو امیدوار بودن،به ثانیه کوتاه برای تغییر،به تلاشی که میکردن برای رهایی و به روزهای خوشی که قرار بود چان به زودی ازشون صحبت کنه.
بکهیون هق زد،چقدر سریع و بیهوده گذشت،انگار که زندگی واقعی بود،پوچ و بی هدف،کوتاه و تهی از فرصت عاشقی.
-من تمام تلاشم رو کردم،من سعی کردم بهترین خودم رو نشون بدم؛میشنوی صدامو؟
ابرهای سرخ شروع به حرکت کردن،داستان به زودی شروع میشد.
-من تلاشم رو کردم و تا اینجا پیش اومدم و درنهایت...
روی زانوهاش افتاد و صورتش رو پشت دست های لرزانش پنهان کرد.
چان اما در سکوت به نقطهای نامعلوم خیره بود،چندین و چند بار این داستان رو تا پایان زندگی کرده بود اما اینبار همه چیز فرق میکرد،سریع و بی قاعده پیش میرفت.
اشک و فریاد بک باهم ترکیب شد.
چان فاصلهای که بینشون بود رو کم کرد،روی زانو نشست و سر بک رو به سینه اش فشرد.
-نمیشه،این داستان رو نمیشه تغییر داد،کلماتیه که نوشته شده،ما قدرتی نداریم.
گریه های بک شدت گرفت.
مگر آرزو یک دل خوش و لبی خندان چقدر بعید و رویایی بود؟
-گوش کن بهم،ما گذشته رو نمیتونیم تغییر بدیم.
بوسهای آروم روی سر بکهیون زد،دستش رو زیر چانهاش گذاشت و صورتش رو بالا اورد.
به چشمهای براق خیره شد.
ابرهای قرمز را درونشون میدید،غمگین و دردناک.
-بیا این داستان رو تموم کنیم.
بک چشمهاش رو بست،قطرات اشک هنوز هم درحال فرار از حصار پلکها بودن.
-گذشته قابل تغییر نیست،تنها چیزی که ازش مونده درده و لبخند،خاطرست،اشکالی نداره اگه فرصتمون کم بود،برگرد به زمان حال و آینده رو تغییر بده.
بکهیون سرش رو به نشون منفی تکون داد،خودش رو توی آغوش چان انداخت و با تمام قدرت خودش رو بهش فشرد،به امید حل شدن،ناپدید شد،یکی شدن.
-بهم قول بده،برای آینده میجنگی.
چان با صدایی که میلرزید فریاد زد.
زمان تمام شد.
حالا هر دو رو به روی هم ایستاده بودن.
بک لبخند زد،اشک ریخت.
صدای شلیک هردو اسلحه در آسمان اکو شد.
YOU ARE READING
KATANA (SEASON2)
FanfictionName: KATANA Couple: #Chanbaek #OtherExoCouples Genre: #NC+21 #Smut #BDSM #DARK writer: #Baran & Aslan Teaser: ◐| بـیون بکهیون یکی فعـالترین افسرانپلیس کی فکرشو میکرد دست و پاهاشو به تخت ببندن و به نوبت بهش تجاوز گروهی کنن بیهوش بود،حتی به یاد ند...