Chapter 14

105 20 0
                                    

(آلیس: باورم نمی‌شود!
ملکه با تأسف گفت: باورت نمی‌شود؟ دوباره سعی کن؛نفس عمیقی بکش و چشم‌هایت را ببند.
آلیس خندید: فایده‌ای ندارد، به زحمتش نمی‌ارزد.آدم نمی‌تواند چیزهای غیر ممکن را باور کند.
ملکه گفت: به جرات می‌گویم دلیلش این است که زیاد تمرین نداری. وقتی من سن و سال تو بودم، روزی نیم ساعت این کار را می‌کردم. گاهی، حتی پیش از صبحانه، حدود شش چیز غیرممکن را تصور می‌کردم. وقتی آدم جرات خیال‌پردازی را داشته باشد،معجزه‌های زیادی رخ می‌دهد. مشکل این است که مردم هیچ‌وقت چیزهای غیرممکن را تصور نمی‌کنند...)
کتاب آلیس در سرزمین عجایب رو ورق زد،در ادامه چیزی نوشته نشده،سفید و پوچ بود اما ادامه این داستان رو می‌دونست،پایان شیرینی داشت.
سیگار و فندکش رو از روی میز کنار دستش برداشت.
اولین کام رو از سیگارش گرفت و به نقطه‌ای نامعلوم از سقف خیره شد؛دودی سنگین ذهنش رو به اسارت درآورد.
ناگهان خاطره‌ای سرخ از جلو چشمانش دوید.
آیا تمام این اتفاقات بیشتر از یک کابوس بودن؟
چشم‌هاش رو بست‌،قطره اشکی آهسته از روی گونه سر خورد.
دستش رو روی قلبش گذاشت،درد می‌کرد و با التماس می‌کوبید.
کم کم بجای موسیقی‌ تک‌نوازی پیانو صدای دویدن ثانیه ها در اتاق پی‌چید.
چشم‌هاش رو باز کرد.
-باید عجله کنم...
.
.
.
گلوله‌هارو داخل خشاب جا زد و اسلحه‌ها رو برای بار دوم چک کرد.
بندهای جلیقه ضدگلوله رو سفت کرد و با دندون دستکش‌های چرمش رو بالا کشید.
دستبند رو داخل یکی از جیب‌های جلیقه گذاشت و قبل از ترک کردن اتاق نفسی عمیق کشید.
-مطمئنی؟
خودش رو داخل آینه خطاب قرار داد.
-گوش کن...
با انگشت به بالا اشاره کرد.
-صدای رقص مداد و ورق رو میشنوی؟ داستان داره شروع می‌شه...
به خودش توی آینه لبخند زد و با قدم‌هایی بلند از اتاق بیرون رفت.
.
.
.
.
.
.
ماشین رو با فاصله از مخفی‌گاه چان پارک کرد و از دور به نور ضعیفی که از بین پنجره‌ها به بیرون فرار می‌کرد خیره شد.
چشم‌هاش رو بست و در ذهنش شروع به حرکت کرد،از داخل راهرو‌های تنگ و مرطوب عبور کرد،از جلوی اتاق سهون رد شد،کمی جلوتر اتاق بزرگی بود که اسلیو‌هارو داخلش نگه میداشتن،بازهم پیش رفت،درب اتاق چان رو باز کرد و به پارکت چوبی زمین خیره شد؛دقیقا روی همون رد بود،وقتی که تیغ انداخت و پوست کمرش رو کاملا از بدنش جدا کرد و دوباره بهش دوخت.
چند ثانیه ای طول کشید تا تونست بالاخره افکار آشفته‌اش رو سروسامان بده.
-لعنتی،از کجا؟از کجا؟از کجا...
به دنبال راهی برای نفوذ به قلعه چان می‌گشت.
تنهایی امکان نداشت که بتونه حریف تمام اعضای باند ساکن در ساختمون بشه،باید مخفیانه وارد می‌شد و کارش رو بدون سروصدا تموم می‌کرد،ولی نقطه ضعف این قلعه تاریک کجاست؟
ناگهان یک جرقه.
صدا خفه‌کن رو روی اسلحه‌اش بست و از ماشین پیاده شد.
دیگه نیازی به تردید نبود،فقط باید نفس می‌کشید و به جلو حرکت می‌کرد،حتی اگه خودش هم در این لحظه از رفتن به سمت مرگی حتمی دست می‌کشید ثانیه‌ها اون رو به جلو هل میدادن.
آهسته از بین علف‌های بلند حرکت می‌کرد و به سمت درب آهنی که درست پشت ساختمون قرار داشت می‌رفت.
خاطرات پررنگی ازون درب آهنی داشت؛وقتی که سنگ بزرگی رو برداشت و با کوبیدنش به صورت چان زخمی عمیق براش به یادگار گذاشت.
لبخند زد.
.
.
.
دستش رو دور گردن سهون انداخت و محکم فشرد.
-هنوز تا صبح خیلی مونده،بریم یک دور دیگه هم بنوشیم...
بلند قهقهه زد.
-تمام مشکلات برطرف می‌شن،فردا همه چیز رو تموم می‌کنیم...
با فریادی بلند ادامه داد:
-و ما قراره پادشاهی کنیم..
سهون درب اتاق چان رو باز کرد و اون رو روی تختش انداخت.
درحالی که داشت عرق‌های روی صورتش رو پاک می‌کرد گفت:
-باشه حالا یه امشب رو فقط استراحت کن و دردسر درست نکن.
چان فریاد زد.
-پادشاهی..
-اره اره،پادشاهی هم می‌کنیم...
درب اتاق رو بست و به سرعت فاصله گرفت.
چان گره کرواتش رو کامل باز کرد و به تاج تخت تکیه داد.
هرچند ثانیه یکبار می‌خندید و دوباره به نقطه‌ای نامعلوم در تاریکی اتاق خیره می‌شد.
-با بد کسی درافتادی افسرعالی رتبه،با دستگیر کردن اعضای‌ یکی از تیم‌های من جسارت به خرج دادی،بیون بکهیون کبیر،فاتحه‌ات خوندس..
و دوباره خندید.
.
.
.
دکمه‌های پیرهنش رو باز کرد،چرا همچنان احساس خفگی اون رو آزار می‌داد؟
بلند شد و به سمت پنجره رفت.
هنوز مست بود و نفسش بوی الکل رو توی اتاق پخش می‌کرد.
پنجره رو باز کرد و سیگارش رو از جیب شلوارش بیرون کشید.
فندک زیرش گرفت و دود رو داخل هوا آزاد کرد.
-قراره بکشیش؟
سیگار رو گوشه لبش گذاشت و لبخند زد.
-بدتر،اجازه میدم تمام افرادم بهش تجاوز کنن،جوری که راه رفتن رو کامل از یاد ببره...
کام بعدی رو از سیگارش گرفت.
-بعدش چی؟
-برای بعدش فکری نک...
ناگهان سکوت.
سریع به پشت سرش برگشت اما شقیقه سمت چپ با لوله تفنگ مماس شد.
-تو کی هستی؟چطور وارد اینجا شدی؟
مستی‌ش پریده بود،از نفس های تند و عمیقش می‌شد فشار و استرس وارده بهش رو فهمید.
-ششش،آروم...
.
.
.
صدای شلیک پیاپی گلوله‌ها سکوت شب رو خدشه‌‌دار کرد،تا کیلومتر ها آنطرف‌تر پیچید،ازبین علف‌زار عبور کرد و تا آسمان‌ها بالا رفت.
افراد چان به سرعت به سمت اتاق دویدن،هیچ ایده‌ای از اتفاقی که افتاده بود نداشتن پس فقط درب اتاق رو باز کردن.
و بنگ،اولین گلوله وسط پیشونی یکی از افراد چان شلیک شد.
حتی بقیه که سعی در عقب نشینی داشتن هم با پنهان شدن پشت دیوار در امان نموندن.
گلوله ها به سمت دیوار شلیک می‌شدن،گچ و آجر رو خورد می‌کردن و به داخل بدن‌هاشون فرو می‌رفتن،پوست و گوشت و استخون رو می‌شکافتن و مرگ رو به تصویر می‌کشیدن.
بک یک خشاب کامل رو به سمت دیوار شلیک کرد و آخرین گلوله رو برای چان نگه داشت.
درحالی که گلو چان رو توی دستش گرفته بود و می‌فشرد اسلحه رو روی پیشونی‌اش گذاشت و ضربه ای محکم به زانو اش زد،وادارش کرد تا روی زانوهاش بشینه.
-درسته رئیسشونی ولی واقعا فکر کردی حریف من میشی؟حمله کردن بهم قبل از من برای خودت خطرناکه...
لحنش تمسخرآمیز بود.
دستبند رو از داخل جیب جلیقه‌اش بیرون کشید و جلو چان انداخت.
-ببندش...
لحنش دستوری بود و هیچ لرزشی توی صداش دیده نمی‌شد،انگار که چیزی برای از دست دادن نداشت.
مکث چان رو که دید لوله تفنگ رو بیشتر روی سرش فشار داد.
-خوشم نمیاد یک حرف رو چندبار تکرار کنم.
چان با نگاهی پرخشم و خون به چشم‌های بکهیون خیره شد،نور ماه رو منعکس می‌کردن تیله‌های وحشی.
خم شد و دستبند رو به دست‌هاش زد.
بک لبخند زد.
-همه چیز از الان به بعد تغییر خواهد کرد...
با پشت اسلحه ضربه ای محکم به سر چان کوبید.

KATANA (SEASON2) Where stories live. Discover now