Chapter 20

574 47 53
                                    

-نگاه کن...
آسمان بنفش و لشکر ابر های تاریکی سرگردان،رعد و برق‌ها سرخ و جنگل غرق در خاکستر و‌ خاکستری،جاده انگار بستری برای خودکشی رنگ آبی بود،می‌پیچید و جان می‌داد.
-نگاه کن...
مردمک چشم‌های لرزان گشاد،پوست سفید و لب‌ها به اسارت سیاهی درآمده بودن.
دستش رو روی کتف خورد شده گذاشت و از شدت درد فریاد کشید.
نگاهش دائم به عقب برمی‌گشت.
لب‌ها ناخودآگاه به تمنا باز شدن،زمزمه کرد:
-نمیخوام بمیرم،هنوز نه...
پاها کم کم توان قدم برداشتن رو از دست دادن،روی جاده آبی زانو زد و سرش رو پایین انداخت.
مسئولیت اشک‌های غمگینش رو به گردن استخوان شکسته کتف انداخت و به ظاهر از واقعیت گریخت.
-دوکّـــا...
نگاهش بالا اومد و به دنبال صدا چرخید.
مردی را از جنس تاریکی دید،به درختی تکیه کرده بود و نظاره می‌کرد.
-زیباست...
تکیه‌اش رو از درخت گرفت آهسته به‌جلو قدم برداشت.
فلیکس به تکه چوب خشکی که جلو پاش افتاده بود چنگ زد و اون‌ رو از روی زمین برداشت.
-جلو نیا...
نگاهش سرتاسر ترس بود و تنهایی.
-دوکّـــا رو در آیین بـــودا به رنج معنی کردن...
هر قدم که مرد تاریک به جلو برمیداشت فلیکس دو قدم عقب می‌رفت.
-نیا جلو میگم...
با تمام توانش فریاد زد.
-نیــــا...
-و سرانجام این رنج به تمنا خواهد رسید،برای تداوم بخشیدن،عطش خواستن و اندوختن...
قدم بعدی رو که به عقب برداشت دره‌ای عمیق رو پشت سرش دید،پر بود از جسد درختان سوخته و استخوان‌های ریز و درشت درهم شکسته.
-چی میخوای از جونم؟
مرد تاریک دستش رو بالا اورد و به سمت فلیکس دراز کرد.
انگشتان قاب صورت خیس شدن،نوازشی آهسته بر روی پلک چپ.
کمی پایین‌تر اومد،چانه‌ای که بخاطر سکوتِ ترس می‌لرزید رو لمس کرد.
رعد و برق زد،سرخ و مهیب.
بازهم پایین‌تر ،فاصله‌اشون ازهم زیاد بود اما گلو فلیکس اسیر انگشتان تاریک شد.
به ثانیه نکشید که صورت به کبودی می‌زد.
-کلمات رو به هرز نوشتن هنر نویسندگی نیست،باید نهایت رو پیدا کرد و به تصویر کشید.
فشار دست بیشتر شد.
-مرگ یک نفر می‌تونه معنا رو از کلمات بگیره و گاهی هم عکس،معنا ببخشه.
انگشتان دست،گلو رو با تمام توان فشردن.
دست خدا بود که حکم می‌کرد.
تک تک استخوان های بدن شروع به خورد شدن کردن،از جمجمه شروع شد،ستون فقرات رو یکی پس از دیگری ازهم درید،پیوند نخاع رو قطع کرد،بدن بی اختیار سِر شد و لرزش مردمک‌های نگران ازبین رفت.
هنوز ادامه داشت،استخوان دست‌هارو خورد و دنده‌ها رو در ثانیه ای کوتاه کاملا نرم کرد،پیش رفت،تا نوک انگشتان پا.
-متاسفم،ولی تو خلق شدی تا با مرگت خلقی رو به فکر فرو ببری.
بدن کاملا له شده‌ فلیکس رو به سمت آسمان پرتاب کرد،معلق در هوا نگه داشت و به شکل بی قاعده بدنش خیره شد.
کای شروع به فریاد کشیدن کرد.
قدرتی برای تغییر گذشته نداشت.
حکم به عذاب کشیدن در این داستان واضح نوشته شده بود.
-دردناکه؟
کای سرش رو بالا آورد.
مرد تاریک رو دید که از گذشته اون رو خطاب قرار داده و باهاش صحبت می‌کرد.
-نگاه کن...
دستش رو پایین آورد جسد درهم شکسته فلیکس رو آهسته روی زمین گذاشت.
نفسی عمیق کشید و آسمان بنفش رو داخل ریه‌هاش حبس کرد.
فرمان به زندگی داد و تمام استخوان های شکسته رو سرهم کرد.
شبیه به انسانی تازه متولد شده،از دوباره ساخت و تکه‌های درهم فرو رفته رو مرتب کرد،پیوندهای از هم گسسته رو با دقت کنار هم چید و با نوشتن چند کلمه ناقابل دوباره دست به خلقت زد.
نفس گمشده با سقوط اولین برگ از درخت و لمس کوتاه جاده آبی برگشت.
فلیکس دستش رو روی زمین گذاشت و ستون بدن دردناکش کرد.
-لطفا،بگذر و رد شو،انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده،خواهش می‌کنم...
قطره اشکی غمناک از سر بی‌چارگی عمق التماس رو به نمایش گذاشت.
مرد تاریکی اما حکم را از رو خواند.
دستش رو به سمت زمین گرفت و به تمام سنگ‌های ریز و درشت فرمان حمله داد.
سنگ‌ها شروع به لرزیدن کردن،روی زمین دویدن و فریاد کشیدن.
صاعقه ای سرخ مرز بین آسمان و زمین شد.
اولین سنگ سهم ساق پا بود،پوست رو درید،گوشت رو درهم کوبید و استخوان رو به دو نیم تقسیم کرد.
سنگ دوم به سمت گردن رفت،رگ‌ها را پاره کرد و تن سفید رو به خون کشید.
چشم‌ها غرق در اشک و صدای ناله ها پر از تمنا شد.
لشکری از سنگ ریزه ها به سمت مردمک‌ها هجوم بردن،پوست زخمی دست‌هارو لمس کردن و به عمق گوشت فرو رفتن،از مرز قفسه سینه رد شدن،وحشیانه بافت لطیف قلب را دریدن و آخرین تپش رو دردناک کردن.
لحظه ای بعد جز تکه گوشتی خونین چیزی باقی نمانده بود.
صورت خون،موهای لخت طلایی خون،و سینه‌ای با حفره‌ای عظیم که خبر از مرگی سرد می‌داد.
شبیه به نقاشی کودکی که کابوسش رو با مداد قرمز رسم کرده بود.
کای سرش رو بین دست‌هاش گرفت و روی زانو‌هاش افتاد،جنون تک تک رگ‌های چشم‌هاش رو اسیر کرده بود تا مرز انفجار پیش‌ می‌برد.
مرد تاریکی فریاد زد.
-نگاه کن.
چشم‌ها به غم باز شدن و دوباره نظاره کردن.
-مفهومی از خویشتن صرفا توهمی از وجوده...
دوباره لب به فرمان باز کرد.
دست بر روی تن خونین گذاشت و سنگ ریزه‌ها رو از قلب ازهم پاشیده بیرون کشید.
نوازش می‌کرد و زمزمه‌وار شعری غمگین رو با خودش می‌خواند.
تاریکی مطلق بود و ناآشنا اما برای لحظه‌ای انگار وعده روز‌های خوب را می‌داد؛دلنشین.
نوازش کرد،تکه های گوشت از دور تا دور جاده آبی جمع شدن و کنار هم قرار گرفتن،زخم ها بسته شدن و خون به رگ‌ها برگشت،قلب دوباره شروع به تپیدن کرد و قطره اشکی گرم از آخرین نقطه اتصالش با چانه لرزید و سقوط کرد.
-خوب نگاه کن،همه روزی جرعه‌ای از نابودی رو خواهند نوشید.
دستش رو بالا برد و آسمان داخل ریه‌ها رو آزاد کرد.
خط سرخ ناپدید شد،اینبار ترکیبی از آبی نیلی بود و بنفش،خورشیدی درحال غروب.
-با اینحال داستان‌ها بدون نوشتن (اما) ادامه پیدا نخواهند کرد...
اینبار حکم به آب بود.
-(پایان)آخرین کلمه همه ماست،اما...
مرد تاریک قطر اشکی سرگردان رو از حصار مژه‌های فلیکس ربود و به نمایش گذاشت.
شبیه به الماسی نایاب،معلق نگه داشت و به خورشید حکم کرد تا آخرین پرتو‌ها سهم این زیبای کوچک باشه.
-احساسات،همیشگی ان و هیچکس قادر به نابودیشون نخوهد بود...
زمین غرید،قطرات باران از آسمان سقوط کردن،موج‌ دریاها تاختن ،حتی الماس درخشان کوچک هم به آن توده عظیم آب پیوست.
شبیه به تنگی بزرگ،خالص و شفاف،پر از احساسات نایاب.
لحظات آخر فلیکس بنظر آرام می‌رسید،انگار که جملات مرد تاریکی از قلب او بیرون آمده بود و به نفسش نشسته بود.
چه اهمیت داشت که جسمش رو به تاراج ببرن،او همیشه باقی خواهد ماند،شبیه به بادی سرد در کوهستان‌های‌برفی،و یا شبیه به بارانی ناگهانی در عصری تابستانی.
تن فلیکس به عقب کشیده شد و به داخل گرداب معلق افتاد.
اینبار تقلایی نکرد،با چشم‌هایی باز نگریست.
آب به داخل ریه ها هجوم برد و روی گوش‌ها دست گذاشت،دیده چشم‌ها رو تار کرد و به دور تن گرم پیچید.
اینبار بدون درد بود،سکوت بود و لطافت،آهسته چشم‌هاش رو بست و داخل تنگ آب شناور شد.
کای روی زمین نشست و بغضش رو رها کرد.
به سینه‌اش چنگ زد،سعی داشت قلبی که از درد می‌تپید رو بیرون بکشه.
شروع فریاد کشیدن کرد.
خورشید آهسته از قاب آسمان بیرون رفت و تاریکی رو به مرد شکسته هدیه داد،گریستن در سیاهی.
به خودش پیچید و به جاده آبی چنگ زد.
دقیقه‌ای بعد،سر که بالا آورد،چشم‌ها عروسکی و قلب به اصرار ثانیه‌ای بیشتر می‌تپید.
آخرین نخ سیگارش رو از جیبش بیرون کشید و درحالی که فندک رو زیرش می‌گرفت به موهای طلایی آشفته‌ای که درحال رقص در آب بودن خیره شد.
به چشم‌های نیمه باز و لب‌های کبود.
دود تلخ رو داخل ریه‌هاش حبس کرد و خیره به تماشا نشست.
-(و چه کسی عظمت تورا درک خواهد کرد؟) پس بـــودا دستش رو بر روی زمین گذاشت و در آن لحظه به نهایت زندگی پی‌برد.
با اشاره‌ای کوتاه تمام قطرات آب به مکانی که به آن متعلق بودن برگشتن.
جسم بی جان پایین افتاد و قطره اشک حامل احساسات بر روی جاده آبی جریان پیدا کرد.
آخرین رعد و برق آسمان را سرخ کرد.
چشم که باز کردن خودشون رو در آن جنگل کذایی دیدن.
جسد بود و باران خون و چشمان سفید گوزن‌های نظاره‌گر.
کای قبل از بلند شدن سیگارش رو پایین آورد و داخل حدقه‌چشم جسدی که زیر پاش بود خاموش کرد.
با صدایی خسته آواز باران را شکست.
-فکر کنم دیگه آخرشه...
اسلحه‌ای که پشت کمرش گذاشته بود رو بیرون کشید.
-کدوم احمقی اولین بار مرگ رو ترسناک توصیف کرد؟
کوتاه خندید.
خبری از ترس و نگرانی نبود،مرگ الان به اوج خود رسیده بود،زیبا و خالص،آرامش دهنده.
نتیجه دلنشین بود.
کای خویشتن را در گوشه ای از همان جنگل خاکستری، شبیه به ته سیگاری سوخته رها کرد، و تمنا رو به خاطرات سپرد،انگار از اول توهمی بیش نبوده،پس با باد همراه شد.
چشم‌هاش رو بست و ثانیه‌های آخر را به یادآوری اختصاص داد.
از برخورد دو نگاه مشتاق و لب‌هایی که به ستایش باز شدن قسم،حتی شخصیت‌های بد داستان هم قلبی در سینه دارن که دلیلی سخت برای تپیدن پیدا کرده،به آن اصرار دارد.
رهایی را صدا کرد.
بوسه ای نرم بر روی موهای طلایی رنگ،رقص نور خورشید با ریتم برگ‌های سبز،آسمان آبی تهی از ابر.
لبخند زد ،گرم و مهربون.
اسلحه رو بالا آورد و روی شقیقه‌اش گذاشت.
(-عاشقتم...
-همه چیز به حرف نیست،ثابتش کن...
-موهاتو بده کنار...
-اوکی...)
خنده ای سرخوش و لب‌هایی مشغول به اغراق شدن.
ماشه اسلحه کشیده و آخرین تیر آزاد شد.
و این خط آخر کای بود.
بکهیون ایستاد و تماشا کرد.
از قدم زدن بر روی جاده آبی و معشوق شناور در آب.
از سیگاری که به غم سوخت و فریادی که از دردِ قلبی دریده شده کشیده می‌شد.
از درختان خاکستری و رهایی خویشتن،غروب خورشید و قاب نقاشی.
ایستاد و کلمات را به ریه کشید.
لحظه آخر نظاره‌گر سمفونی اشک و لبخند بود و تیری که از سر علاقه شلیک شد.
نگاه کرد،به جسدی با سر له شده و لبی خندان.
قلمی که توی دستش می‌فشرد رو بالا آورد و حکم کرد.
-زمین کوچک بود و خونین،پس آسمان شب را برای صحنه آخر انتخاب کردم...
پلک که زد خودش رو در تاریکی دید،شبیه به پری نقره‌ای.
درون آسمان شنا کرد و از دور به خطوط داستانی‌ غم‌انگیز خیره شد.
-بنویس،حکم کن،فرمان بده...
نگاه بکهیون به عقب برگشت،زن بارانی پشت سرش بر روی ستاره ای سفید ایستاده بود.
-تمام خطوط داستان رو برای رسیدن به این لحظه بهم ریختی،زود باش...
بک به جلو قدم برداشت.
رو به روی زن بارانی،روی ستاره سفید نشست و از نزدیک به چهره مهربانش نگاه کرد.
-واقعیتت رو بهم نشون بده...
باران در جواب این حرف لبخند زد.
دست بکهیون آهسته روی صورت زن کشیده شد.
نقاب کنار رفت،درست مثل تکه ابری لطیف.
صورت محو و صدای‌ نفس‌ها قطع شد.
قطره اشکی از سر دلتنگی در آسمان معلق ماند.
صورت چانیول رو می‌دید که لبخند‌ می‌زد،مهربان و شیرین.
دست روی گونه گذاشت،نقاب پایین افتاد.
خط لبخند بر گوشه چشم‌ها نشست.
اینبار سهون بود که به او نگاه می‌کرد،با چشم‌هایی درخشان و لب‌هایی که به سخن باز می‌شدن.
صدایی نشنید اما از حرکات لب فهمید.
-گریه نکن...
دست روی ابرو‌های سهون کشید،نقاب درهم شکست و محو شد.
خط لبخند گم شد.
اینبار به چهره کای نگاه کرد.
دیگه خبری از آن نگاه‌های غمگین و وحشی نبود.
حرکات لب را خواند.
-معذرت می‌خوام...
لبخند زد،نقاب ذوب شد و قطره قطره پایین افتاد.
آخرین چهره نمایان شد.
خدای داستان بود و صورت تاریک.
بکهیون دست‌هاش رو قاب صورت نویسنده کرد و برای اولین‌بار به عمق او نگریست.
آسمان شب را در صورتش می‌دید،پر ستاره و نورانی،هرزگاهی شهاب‌سنگی گذر می‌کرد و می‌درخشید.
بکهیون سرش رو روی صورت تاریکی گذاشت و زمزمه کرد:
-ازت ممنونم،این داستان رو بهم هدیه دادی،دردناک و غمگین نوشتی اما چیزی که من رو نکشه قوی‌ترم می‌کنه،مگنه؟
از شدت شادی گریست.
دست‌های نویسنده به دور تن بک حلقه شد.
لحظه ای بعد مرد تاریک صرفا نوری کم‌سو در دورترین نقطه آسمان بود.
و حالا تنهایی بود و سکوت و ابرهای مشکی،نسیمی خنک،و دلی که از غم و دلتنگی خالی شده بود.
بکهیون روی پنجه پاش ایستاد قلمش رو بالا برد.
به آسمان شب لبخند زد و بر روی سیاهی نوشت.
-آرزو می‌کنم بیوفتد برایمان آن اتفاق خوبی،که فکرش را هم نمی‌کنیم...
دست هاش را باز و چشم‌هاش را بست.
و سرانجام،پایان داستانی تلخ به لبخند رسید.
رنج‌ها را رها کرد و از سر شوق قهقهه زد.
نسیم وزید،بکهیون پشتش را به زمین کرد و از روی ستاره به پایین پرید.
سقوط یک لبخند از آسمان تاریک.
صعود یک نگاه از کالبد زخمی.
و بوسیدن مرگ در اوج زیبایی.
در آسمان چرخید،شبیه به قاصدکی مسافر.
باد را در مشت گرفت و ابرها بارانی را با خود همراه کرد،پرنده‌ای کوچک.
دستش را بالا آورد و از نور‌ کم‌سویی که در تاریکی به نگاه نشسته بود خداحافظی کرد.
و سرانجام قلم بر روی خط آخر داستان نشست.
در پایان مسیر،روی جاده آبی سقوط کرد،از تن دست کشید و با پرتو‌های مهتاب همراه شد،رهایی.
قبل از خالی شدن آخرین نفس لب زد:
-پایان...

برقص،دستانت را باز کن و بچرخ.
ریتم موسیقی را بین انگشتانت جا بده.
نزدیک به من نفست را رها کن ،پس شبیه به سنبله‌های گندم خواهیم شد،و از سر شوق به بالا خواهیم پرید،موج‌هایی خروشان.
-دستاتو بهم بده...
طول استیج رو به سمت هم دویدن،انگار که ثانیه‌ای بیشتر برای بودن زمان نیست.
صدای فریاد‌های خوشحال جمعیت،سالن را نقاشی کرد.
-خوشبختی رو لمس کن...
لبخند زد.
دست چانیول رو توی دستش فشرد،به کای اشاره کرد تا نزدیک‌تر بشه،سهون کنارش ایستاد،بقیه اعضا هم تک تک اضاف شدن.
تعظیمی از سر غرور.
بکهیون میکروفون رو بالا آورد و دستش رو دور گردن چان انداخت.
-همه میگن در زندگی قبلیت شاید کشوری رو نجات دادی که تمام شادی دنیا رو یکجا باهم داری،اما امروز من واقعیت رو بهتون میگن.
صدای تشویق تماشاچی‌ها بلند شد.
-ما شونه به شونه هم روزهای سختی رو پشت سر گذاشتیم،و الان فقط به یک دلیل اینجاییم،تا شادیی رو باهاتون قسمت کنیم که (اکســو) صداش میزنن...

KATANA (SEASON2) Where stories live. Discover now