11

1.6K 355 99
                                    

ᴛʜᴇ ᴛʀᴜsᴛ

اعتماد


هر دو روی تخت نشسته بودند و جونگ کوک به پرنده هایی که به وسیله تهیونگ در هوا پرواز میکردند، با لبخند نگاه میکرد: منم نیرو دارم؟

کل روز به پرسیدن سوال از تهیونگ گذشته بود و هنوز هم ادامه داشت.

تهیونگ با لبخند چرخی به دستش داد و چند پرنده جادویی به گرد و غبار براقی تبدیل و در هوا شناور شدن.

به چشم های درخشان کوک نگاه کرد: توهم نیرو های خودتو داری دلبر...

گونه کوک هاله سرخ رنگ به خودش گرفت و قلبش با شدت خودش رو به قفسه سینش کوبید.

انگار میخواست بیاد بیرون و مرد کنارش رو به اغوش بکشه...

امروز انقدر از خودش تعریف شنیده بود و با لقب های زیبایی صدا شده بود که ارزو میکرد کاش زودتر با تهیونگ اشنا میشد...

ضربه ارومی به سینه اش زد و در ذهنش بهش توپید: اروم باش...

نگاهش به تاجی که روی پاتختی بود افتاد: اون ماله کیه ته؟

تهیونگ از شنیدن مخفف اسمش برای چندمین بار در اون روز غرق لذت شد.

خم شد و تاج رو برداشت.

با لبخند ماه وسطش رو لمس کرد و بعد به چشم های شبرنگ پسر نگاه کرد: ماله تو

جونگ کوک خواست تاج رو از تهیونگ بگیره اما ته نذاشت.

سوالی به تهیونگ نگاه کرد و پسر رو مجبور به حرف زدن کرد: من هنوز تصمیم تو رو نمیدونم...پس... فلا بهش دست نزن...شاید اتفاقی که بیفته رو دوست نداشته باشی...

کوک دستش رو عقب کشید و به اسمان نیلی رنگ خیره شد.

تهیونگ حس میکرد پسر رو ناراحت کرده...

پس فاصله بینشون رو کم کرد و دستش رو دور شانه جونگ کوک حلقه کرد.

کوک بدون اعتراض سرش رو به سینه تهیونگ تکیه داد.

بودن کنار این مرد رو دوست داشت...

ته با شنیدن صدای کوک، دست از نوازش مو های پسر برداشت.

کوک اروم حرف میزد: من... چیزی از گذشته یادم میاد؟

بوسه ای به موهای کوک هدیه داد : اره... وقتی تاجت رو روی سرت بزاری، همه چی رو به یاد میاری...

کوک با انگشت هاش بازی میکرد: پس برای همین نذاشتی بهش دست بزنم؟

و جوابش هوم ارومی از طرف تهیونگ بود.

نفس عمیقی کشید و اینبار سوال جدیدی تو ذهنش شکل گرفت: من.. اونجا خانواده دارم؟

تهیونگ، پسر رو بیشتر به خودش فشرد: ارمیس جئون جونگ کوک...اسم خانوادگیت اینه... ارمیس عضو خانواده های معروف شامبالاست... از پدرت بخاطر افتخارات جنگی و از مادرت بخاطر محبت بی حد و اندازش خیلی یاد میشه...

𝐹𝑖𝑟𝑒 𝑜𝑛 𝑓𝑖𝑟𝑒Where stories live. Discover now