14

1.5K 348 155
                                    

An old friend?

یه دوست قدیمی؟

هنوز فلش بکه

جونگ کوک با اضطراب افتاده به جونش به سمت گروه محافط ها رفت و فریاد زد: قصر رو خالی کنید... همه افراد رو از قصر خارج کنید... زود باشید

حضور سیاه فرام رو حس میکرد و در تلاش بود تا جان افرادش رو نجات بده...

این جنگ سیاه و سفید نباید بیشتر از این تلفات میداد...

به سمت دسته خدمتکاران دو رگه رفت و اونها رو هم به بیرون هدایت کرد.

قصر آرویج خالی از سکنه شده بود...

خواست قدمی به داخل تالار شرقی بذاره که با حس غم و افسردگی که به یکباره بر روحش چیره شد، به عقب برگشت و نگاهش به اون موجود بدقواره افتاد...

با نفرت به اون صورت استخوانی و لبخندی که شرارت ازش می بارید نگاه میکرد و در ذهنش یک جمله در حرکت بود...

(اون پست فطرت، جون چند موجود رو گرفته تا به این ریخت در بیاد!!؟)

(اون پست فطرت، جون چند موجود رو گرفته تا به این ریخت در بیاد!!؟)

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

بال های عقاب و موهای کفتار...

پنجه های قوی کرکس و پاهای عضلانی یک انسان!

هر جزء از بدنش مربوط به یک موجود بود و این شناخت هویت اصلی اون رو سخت میکرد...

چین و چروک های لایه لایه ای روی گردنش و شانه هاش افتاده بودن و کمرش خمیده تر از حالت عادی بود...

اینها همه نشانه هایی از طلسم های گوناگون روی بدنش بودن.

دندان هاش رو بهم فشرد و خیره به لبخند کریح فرام، نیزه سفید رنگش که با نشان ماه تزئین شده بود رو احضار کرد..

دندان هاش رو بهم فشرد و خیره به لبخند کریح فرام،  نیزه سفید رنگش که با نشان ماه تزئین شده بود رو احضار کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
𝐹𝑖𝑟𝑒 𝑜𝑛 𝑓𝑖𝑟𝑒Where stories live. Discover now