33

773 140 14
                                    

تالار چارنِل
Charnel Hall

خیره به راهرویی که کف آن با آب پوشیده شده بود، بی هدف قدم بر می داشت.

فکرش درگیر چشم های سرمه‌ای رنگی که دیده بود، بود و قلبش با غم می تپید...

نفس عمیقی کشید و باز با خودش زمزمه کرد: آسون...آسون...

این اسم خیلی براش آشنا بود...

اونقدر آشنا که جیمین بخاطر فراموش کردنش، عذاب وجدان گرفته بود...

دستی به صورتش کشید و سعی کرد افکارش رو منظم کنه اما در حال حاضر این غیر ممکن بود...

با هربار تکرار اسم اون فرمانده سرد و سیاه پوش، اشک هاش دوباره و دوباره جاری می شدند و این پسر رو گیج تر از قبل می کرد...

خیره به انعکاس خودش در آب مقدس درون راهرو بود که احساس عجیبی بهش دست داد.

احساسی مثل این که به سمت چیزی کشیده میشه...

ترسی آمیخته به کنجکاوی!!

نگاهش رو از انعکاسش گرفت و سرش رو بلند کرد.

تا جایی که به یاد داشت اون در راهرو اصلی و نزدیک به اتاق پادشاه بود اما حالا....

اینجا کجا بود؟

از فضای سبز راهرو خبری نبود و حالا انگار در فضای منجمد شده قرار داشت!

حتی دمای این مکان هم با بقیه قسمت های قصر متفاوت بود!

قدمی جلو گذاشت و دیگر خبری از خیسی آب نبود و بجاش سرمایی وجود داشت که تا اعماق وجودش کشیده می شد.

خیره به دانه های برف! روی مجسمه هایی که هرکدام به یک شکل بودند، قدم بعدی و بعدی رو برداشت و حالا درست روبه روی راهرو باریکی که در سرما و تاریکی فرو رفته بود قرار داشت...

چرا چنین مکانی باید در قصر وجود داشته باشه؟

سوالی بود که ذهنش رو به بازی گرفته بود...

در دو طرف راهرو ، دو فرشته با بال های باز شده قرار داشتند و جوری خم شده بودند که انگار به جیمین تعظیم کردند و اون رو به سمت راهرو راهنمایی می کنند...

آب دهانش رو قورت داد و چهره همه مجسمه ها رو از نظر گذراند...

همه احساس آشنایی به جیمین می دادند و این موقعیت رو براش ترسناک تر می کرد.

با شنیدن خزیدن چیزی، سریع به عقب برگشت و با هیکل بزرگ ماری مواجه شد.

با خیال راحت نفس حبس شدش رو رها کرد: منو ترسوندی ماری

ماری در سکوت تعظیمی به فرمانده گذاشت و بعد به اطراف نگاه کرد: اینجا چیکار می کنید قربان؟

جیمین نگاهش رو به انتهای راهرو تاریک دوخت و با نادیده گرفتن کشش درونی اش،جواب داد: به خودم اومدم...دیدم اینجام...

𝐹𝑖𝑟𝑒 𝑜𝑛 𝑓𝑖𝑟𝑒Where stories live. Discover now