45

119 24 34
                                    

دایا
Daya



بعد از اینکه مسافت قابل توجهی رو پیاده راه رفتند، به بخش پایینیه کوه های وایت مرون رسیدند.

جونگ کوک با نگاهی خالی از هر احساسی به نوک قله ،-جایی که اردوگاهشون رو برپا کرده بودند- خیره بود.

فرام هاله قدرت آزوما و انرژی سربازان ققنوس رو حتی از آن پایین هم احساس می کرد.

این توانایی رو از رگه اژدهایان  به ارث برده بود.

نگاهش رو از بالا گرفت و  به نیم رخ توما خیره شد.
اون به وضوح غمگین و عصبی بود اما ظاهرش چیزی نشان نمی داد.

با کنجکاوی ساختگی به اطراف نگاه کرد و همزمان حرف زد: اینجا...آرویجه؟

جونگ کوک با شنیدن صدای فرام به سمتش برگشت و با لبخند بی جانی سر تکان داد: نه...از الان باید پرواز کنیم...دارم دربارش فکر میکنم

نفسی گرفت و دستی به بال های صدفی رنگش کشید: نگرانم بی تجربگیم  باعث بشه آسیب ببینی

فرام دوباره درگیر احساساتش شده بود. هرحرکت و هرجمله جونگ کوک باعث میشد غرق در خاطرات خوب گذشته بشه و عشق دیرینه اش کمی سر باز کنه...

دوباره هدفش رو به خودش یاداوری کرد و با لبخند قدمی به جونگ کوک نزدیک شد:اگر اتفاقیم برام بیفته اشکالی نداره...راستش چون حس خوبی ازت گرفتم، میخوام بهت اعتماد کنم و خودم رو بسپرم به دستت

برای مخفی کردن هرچه بیشتر توما از هویت اصلیش، هرچقدر که لازم بود دروغ می گفت و خودش رو ضعیف جلوه می داد.

الهه با عذاب وجدان لبش رو گاز گرفت.
فکر اینکه مرد مهربان مقابلش و دوست چند ساعته اش اتفاقی براش بیفته، باعث به هم پیچیدن دلش می شد.

یکبار دیگه عمیق نفس کشید تا مقداری از هوای تمیز اطرافش رو در ریه هاش ذخیره کنه. با لبخند ضعیف نقش بسته برروی لب هاش، دستش رو به سمت فرام دراز کرد: پس...بیا پرواز کنیم هیون

نگاه فرام به دست دراز شده ی پسر دوخته شد و شنیدن اسم انسانیش از زبان جونگ کوک، باعث برانگیخته شدن احساساتش شد.
نفسش لرزان از میان دهانش خارج شد و جونگ کوک با دیدن این صحنه اخم کرد.

نگاه ریزبینی به مرد انداخت و دوباره سوالی که مدتی پیش بی جواب مانده بود رو از فرام پرسیده: میشه دلیل این نگاه ها رو بدونم؟

نگاه فرام بالا امد.
گند زده بود!
از اینکه نگاه های بی قرارش هویت واقعیش رو لو بده و نقشه اش شروع نشده به پایان برسه از درون لرزید.

دستپاچه خندید و اجازه داد صورت انسانیش رنگ بگیره. پشت گردنش رو با خجالت خاروند و با لحنی خجالت زده حرف زد: راستش...بخاطر زیباییتونه... تاحالا یه فرشته رو از نزدیک ندیده بودم!

𝐹𝑖𝑟𝑒 𝑜𝑛 𝑓𝑖𝑟𝑒Where stories live. Discover now