18

1.4K 322 100
                                    

دریچه
Gate


دست تهیونگ دور شکمش حلقه شده بود و اون هم با خیال راحت به بدن عضله ای پشتش تکیه داده بود.

تا جایی که چشم میدید ابر بود و ابر...

ابر های سفید و پنبه ای که با برخوردشون به دست کوک، حس خنکی رو بهش منتقل میکردن.

لبخند برای لحظه ای از روی لب هاش کنار نمیرفت و مثل یک کودک درحال بازیگوشی بود.

ته با نگاهی سبز رنگ و عاشق به شیطنت دلبرش نگاه میکرد.
با زیاد خم شدن کوک به یک سمت، محکم تر گرفتش و اروم در گوشش زمزمه کرد: دلبر من...اینقدر تکون نخور...اینجوری گرفتنت بین بازو هام سخت میشه...و ممکنه یه اتفاق دیگه هم بیفته که مجبور شیم بعدا بهش رسیدگی کنیم...!

کوک با حس نفس های ته درست نزدیک گردنش، ناخودآگاه آروم نشسته بود و با نگاهی خندان به روبه رو خیره بود.

هاله های صورتی رنگی روی گونه اش نشستن و کمی از تهیونگ فاصله گرفت.

ته به خجالت کیوت دلبرش اروم خندید و بعد اسب رو به سمت چپ هدایت کرد.

هلن که به همراه جیمین روی یک اسب نشسته بودن با لبخند به رابطه دو پادشاه نگاه میکردند و هوسوک که با رایا روی اسب قهوه ای رنگ بودن هم به اون دو خیره بودن.

تلاش هاش برای داشتن رابطه با جیمین اصلا خوب پیش نرفته بود و بدتر از هم دور تر هم شده بودن....

( رایا اسم همون موجود چند رنگه می باشد)

اگر به شب رفتنشون به موزه برمیگشت، دیگه بدون برنامه اون کار رو نمیکرد...

یه بوسه اونم برای اولین دیدار؟؟؟

قرار بود اون شب از جیمین درخواست کنه و باهاش قرار بزاره اما هورمون ها و فضای آروم ورودی موزه، کار رو خراب کرده بودن و هوسوک بجای درخواست از جیمین برای قرار گذاشتن، اون رو به یک بوسه زوری دعوت کرده بود...!!!

نتیجه این اتفاق فرخنده هم چیزی جز دوری کردن جیمین ازش، نبود....

اااه پر حسرتی کشید که باعث شد توجه رایا بهش جلب بشه: چیزی شده آدمیزاد؟

هوسوک چشمی چرخوند: میشه اینقدر منو آدمیزاد صدا نکنی؟... جیمین و جونگ کوکم ادمن ولی تو فقط به من میگی آدمیزاد...

رایا گوش های تیزش رو تکان داد و با غرور به جلو خیره شد: سرورم توما یک ققنوس اصیله و با رسیدن به شامبالا میتونه ظاهر واقعیش رو شکوفا کنه آدمیزاد...و درباره پارک جیمین... اون یکی از پر افتخار ترین فرمانده های شامبالاست...میتونه پیش آزوما بره و گذشته خودش رو بیاد بیاره...( اروم با خودش حرف زد).. البته اگر قبلش مین یونگی رو نبینه...

هوسوک اخمی کرد. زمزمه آروم رایا رو شنیده بود: مین یونگی؟... گذشته؟ فرمانده؟... اینا یعنی چی؟

𝐹𝑖𝑟𝑒 𝑜𝑛 𝑓𝑖𝑟𝑒Where stories live. Discover now