21

1.4K 291 138
                                    

𝑾𝒐𝒏 𝑪𝒉𝒂, 𝑪𝒓𝒐𝒘𝒏 𝑷𝒓𝒊𝒏𝒄𝒆 𝒐𝒇 𝑫𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔

وون چا، ولیعهد تاریکی


تهیونگ و الهه هردو در کنار هم قدم زنان به سمت موسیس حرکت میکردن.

ته هر چند دقیقه یکبار دست جونگ کوک که بین دست هاش قفل شده بود رو می بوسید و لبخند زیبایی روی لب هاش می نشاند.

از هرچیزی برای نشاندن لبخند روی دو غنچه صورتی رنگ کوک استفاده میکرد.

از گفتن خاطره های زیباشون در گوشه و کنار موسیس تا دادن یک شاخه گل آماریلیس...

گل سرخ رنگ رو به سمت جونگ کوک که بی حواس مشغول دید زدن اطرافش بود گرفت: آماریلیس نشانه زیبایی... یک شاخه سرخ برای دلبر زیبای من...

جونگ کوک با لبخند شیرین و خجالتیش گل سرخ رنگ رو از پادشاه قلبش گرفت و بوییدش.

بوی خاصی نداشت اما برای جونگ کوک شیرین بود...

چشم هاش هاله بنفش رنگی رو منعکس کردن و تهیونگ لبخند زد. چقدر دلش برای این کارهای یهوییشون تنگ شده بود..

دوباره دست کوک رو گرفت و راه افتاد. از تونل سبز رنگ و پر از گیاه عبور کرده بودن و حالا به دشت سبز و تازه رسیده بودن و به سمت موسیس حرکت میکردن...

کمی جلو تر، با دیدن درخت تنومندی که سر از جنگل اطرافش به بیرون اورده بود، تهیونگ لبخند زد و به چهره خندان کوک که هرچند دقیقه یکبار به گل در دستش لبخند میز، نگاه کرد.

لبش رو با شیطنت گاز گرفت.

حس میکرد به هزاران سال پیش برگشته...

دوباره یک تهیونگ جوان در اولین قدم زنی با فرد مورد علاقش...: از موسیس...چیزی دیدی؟

کوک به دو تیله سبز رنگ ته خیره شد و کمی فکر کرد.

چیز های واضحی به یاد نمی اورد اما سرش رو تکان داد: مطمئن نیستم اما یه قصر که انگار با یه درخت بزرگ محافظت میشد رو دیدم...حس میکنم...

تهیونگ سر تکان داد و بعد دست کوک رو بیشتر فشرد.

از اینکه این فرصت دوباره به هردوشون داده شده بود، خوشحال بود و قدردان...

نگاهش به ماری که به سمتشون میخزید افتاد.

جونگ کوک صورت گرفته ماری رو دید و رو به تهیونگ کرد: اون...چیزی به یاد آورده؟

تهیونگ لبخند غمگینی به صورت کوک پاشید و سر تکان داد: اره عزیزم...برای همینه که اینجاست...یه پادشاه حس میکنه غم اطرافیانش رو...

به نیمرخ غمگین ته نگاه کرد و به سمتش رفت.

گونه اب رفته اش رو بوسید: دیگه تنها نیستی ته...باشه؟

𝐹𝑖𝑟𝑒 𝑜𝑛 𝑓𝑖𝑟𝑒Where stories live. Discover now