***کلافه بچهی گریون رو تکون میداد و هنوز هم باورش نمیشد که جانگکوک با لجبازی نذاشت تا اون بچه رو به ایستگاه پلیس برای تحویل دادنش، ببرن.
ساعت یازده شب بود و مردِ بزرگتر اون روز تا ساعت شش عصر مجبور شد توی دانشگاه بمونه تا نمرات پایانترم دانشجوهاش رو وارد سیستم کنه و به کارهای عقب موندهاش برسه.
ساعت هشت شب بود که خسته و کلافه از خرید برای بچهی ناشناس و ترافیکی طاقت فرسایی که گیرش انداخته، به خونه برگشت و انتظار هر چیزی رو داشت جز یک بچهی گریون که نمیدونست مشکلش چیه.
تهیونگ بهش غذا داده بود، پوشکش رو عوض، تبش رو چک کرد و نیم ساعت تمام توی بغلش تکونش داد ولی اون بچه انگار قرار نبود ساکت بشه و بزاره ذرهای آرامش به وجودش برگرده.
چشمهاش رو محکم بهم فشرد و با غیظ به در اتاقِ بازی جانگکوک نگاه کرد.
مردِ کوچکتر طبق معمول توی اتاق چپیده و مشغول بازی کردن بود.
شاید یک دلیل گریهی اون بچهی روی اعصاب هم همون بیتوجهی بوده که ساعتها ناخواسته گرفتارش شده بود.
دلش دوباره از گرسنگی ضعف رفت و میخواست غذا یا هر چیزی که به دستش میرسه رو بخوره اما میدونست که در اون لحظه به آرزوش نمیرسه؛ چون توان انجام دو کار باهم رو نداشت.
به چهرهی گریون و سرخ بچه زل زد، آهی کشید و نالید:
-آخه تو چته؟ اصلاً چرا یکدفعه وسط زندگی منِ بیچاره ظاهر شدی؟ تو رو خدا آروم بگیر! هیس کوچولو!بچه با چشمهای درشت و اشکآلودِ نازش به چهرهی بیچارهاش زل زد و بالاخره بعد از چند ساعت راضی شد تا آروم بگیره، با هقهقی کوتاه به گریه کردنش پایان داد و سرش رو به روی شونهی تهیونگ گذاشت.
فضای سالن که تا اون لحظه پر شده از صدای گریه و جیغ بچه بود، بالاخره در سکوت فرو رفت و باعث شد که تهیونگ نفس راحتی بکشه.
دستش رو نوازشوار پشت بچه کشید، لبهاش ناخواسته روی پیشونیاش نشست و بوسید.
چشمهاش رو با خستگی روی هم گذاشت و خواست به سمت اتاق خواب مشترکش با همسرش بره که ناگهان فریاد بلندی از جانب جانگکوک به گوش رسید و باعث شد هم خودش بترسه و هم اون بچهی بیطاقت از خواب بپره و دوباره گریه رو از نو شروع کنه.
تهیونگ دندون قروچهای کرد.
دیگه نمیتونست تحمل کنه و با قدمهای محکم به سمت اتاقِ بازی رفت.
در رو با شدت باز کرد و خشمگین به مردِ کوچکتر که بیتوجه به اون هدفون گذاشته و بازی میکرد، غرید: -ساکت باش!طبیعتاً جانگکوک با وجود هدفون نه صداش رو شنید و نه متوجه حضورش شد.
مردِ بزرگتر اینقدر عصبی بود که با قدمهای سریع جلو رفت و برای اولین بار هدفون رو از روی گوش همسرش برداشت و محکم به سمت مانیتور پرتاب کرد.
کمتر از چند ثانیه بود که اون اتفاق افتاد؛ جانگکوک مات و مبهوت به مانیتور گرون قیمتش که حالا شکسته و خاموش شده بود، زل زد.
مردِ بزرگتر بیاهمیت به چهرهی مات و مهبوت همسرش، بیطاقت فریاد زد:
-چرا فقط خفه نمیشی؟ اگه نمیتونی بهم کمک کنی؛ پس حداقل صدات رو ببر!مردِ کوچکتر هنوز باورش نمیشد که مانیتور عزیزش داغون شده و بازی که سه ماهِ تمام روی اون کار میکرد و به مرحلهی آخرش رسیده بود، به احتمال زیاد از بین رفته.
تمام زحماتش با یک حرکتِ اشتباه از سمت تهیونگ پودر شد و فردایی که در پیش رو داشت، آخرین مهلت برای فرستادن گزارشاتش بود.
البته اون گزارشش رو تکمیل کرده بود ولی از اینکه برای اولین بار نتونسته بازی رو به اتمام
برسونه باعث خشمگین شدنش، شد.دهنش رو باز کرد و بیتوجه به حرفهاش صداش رو بلند کرد:
+چه مرگته؟ افسار پاره کردی؟مردِ بزرگتر درحالیکه بچه رو توی بغلش محکم تکون میداد تا آروم بشه، غرید:
-من چه مرگمه یا تو؟ نمیبینی چه دردسری برامون درست کردی؟ این بچهای که معلوم نیست از کجا پیدا شده رو به زور نگه داشتی و از صبح حتی یک لحظه هم حواست بهش نبوده و معلوم نیست چه اتفاقی براش افتاده که اینقدر گریه میکنه. منِ بدبخت بعد از ساعتها خستگی و کار وقتی برای ذرهای آرامش به خونه برگشتم، مجبور شدم ازش نگهداری کنم و بعد از کلی زحمت کشیدن بالاخره آرومش کردم و خواستم خیر سرم بخوابم که با صدای فریاد جنابِعالی این بچه دوباره ترسید و گریه رو شروع کرد. حالا منِ بیچاره باید تا وقتی ساکت می شه هی تکونش بدم!جانگکوک بدون اینکه به حرفهای همسرش خوب گوش کنه، بدون هیچ منطقی فریاد زد:
+خب به من چه؟ تقصیر منه که تو عرضهی ساکت کردن یک بچه رو هم نداری؟مردِ بزرگتر با ناباوری نگاهش کرد.
حتی یک لحظه هم فکر نمیکرد با اون همه توضیحی که داده باز در نهایت خودش مقصر شناخته بشه.
بچه رو توی دستش جابهجا کرد، ابروهاش درهم شد و با لحنی جدی غرید:
-چهقدر تو پررویی! یکم شرم و حیا بد نیست آقای جئون! من بیعرضهام یا تویی که از صبح تا شب چپیدی تو این اتاق و معلوم نیست چیکار میکنی؟ اینم شد زندگی که برای خودمون درست کردی؟ اصلاً میدونی امروز چه روزیه؟پایان پارت چهارم.
سلام خوشگلای من 🤩😍💕
من برگشتم با یک پارت جدید 🤩دوستان از الان بگم که توی دعوا حلوا پخش نمی کنند و خب طبیعیه هردوشون اینجوری تمام مشکلاتی که سرکوب کردند رو یکدفعه بیرون بریزند.
ولی به نظرتون حق با کدوم بود؟
پارت بعدی رو فردا می زارم عزیزان یکم دیگه روش کار کنم می زارم چون یک اشکالاتی داشت امیدوارم ببخشید برای کم بودنش. 😊ووت و نظر یادتون نره خوشگلا 🧡🧡💜💜
دوستون دارم تا پارت بعد 🧡❤💜
YOU ARE READING
the game is on
Fanfictionفیک بازی شروع شد کاپل اصلی: kookv/vkook کاپل فرعی: sope ژانر: عاشقانه، فلاف، تخیلی، فانتزی.