part 7

1.1K 269 75
                                    


***

تهیونگ هنوز باورش نمی شد که چرا باید طبق اون رمان مسخره، کت و شلوار سورمه ای بپوشه و قبل از ساعت نُه از خونه خارج بشه.
دلش نمی خواست سر کار بره ولی نمی تونست به خواسته دلش گوش بده.
خسته و شوکه از اتفاقات افتاده رو به روی در آسانسور ایستاد که ناگهان دختری با کت و دامن زرشکی کنارش ایستاد.
نزدیک بود با دیدن دختر که با توصیفات رمان هیچ تفاوتی نداشت، چشم هاش از شدت شوک زدگی بیرون بپره ولی فقط سعی کرد بی خیال از کنار موضوع رد بشه و بی توجه به وحشتش به این فکر کنه که همه ی این اتفاقات فقط تصادف هستند.
به ساعتش نگاهی انداخت و لعنتی نثار آسانسور که انگار قصد رسیدن نداشت، فرستاد.
بی حوصله سرش رو دوباره به سمت دختر برگردوند که نگاه خیره اش رو روی خودش حس کرد.
ابرویی با تعجب بالا انداخت و با تردید نگاهش کرد.
حالا که دقت می کرد، دختر بیش از اندازه شبیه همسایه ی روح مانندش بود؛ پس کنجکاو پرسید: -ببخشید که این رو می پرسم ولی شما با آقای مین فامیل هستید؟ آخه خیلی شبیه ایشون هستید!

تهیونگ نمی دونست اشتباه کرده یا واقعاً رنگ از چهره ی دختر پرید و دستپاچه جواب داد: &خواهر دوقلوی یونگی هستم.

پسر آهانی گفت و بدون هیچ علاقه ای برای ادامه ی صحبت صورتش رو برگردوند که ناگهان آسانسور بالاخره رسید و در باز شد.
با لبخند خواست وارد بشه که جانگ کوک قبل از خروجش از آسانسور، با دیدن اون چشم غره ای نثارش کرد و بعد با چهره ای بشاش که برخلاف چهره ی چند ثانیه قبلش بود به سمت دختر برگشت و با لحن واضحی شروع به لاس زدن کرد.
+اوه! چه خانم زیبا و برازنده ای! می تونم اسم بانو رو بدونم؟

لحظه ای قلب تهیونگ واقعاً نزد.
این دیگه چه کوفتی بود؟
چرا جانگ کوک باید عین اون رمانِ مزخرف دیالوگش رو می گفت؟
دختر که تحت تاثیر لحن و بیان جانگ کوک قرار گرفته بود با صدای آهسته و گونه های گلگون شده، جواب داد: &یونجی! مین یونجی هستم!

پسرِ کوچکتر بی توجه به چهره ی گُر گرفته ی تهیونگ که هم از برخورد همسرش عصبی و هم از اتفاقاتی که افتاده ترسیده بود، چشمک جذابی نثار یونجی کرد و بعد از بوسیدن پشتِ دست دخترک و گفتن جمله ی بعداً می بینمت به سمت خونه اش قدم برداشت.
دستِ تهیونگ با دیدن اون صحنه از شدت خشم مُشت شد و زیرلب با غیظ غرید: -لعنت بهت جانگ کوک! به چه جراتی جلوی همسرت با یک دخترِ شیر برنج لاس می زنی؟ دلت هوس تنبیه کرده؟ خوبه فقط یک روز فراموشم کردی و سریع می خوای جایگزین برای من پیدا کنی! اگه زودتر از این فراموشم می کردی، چیکار می کردی؟

&نمی خوای بیای؟

با صدای یونجی دست از دعوای خیالی با همسرش برداشت و بعد از با حرص نگاه کردن دختر به داخل آسانسور قدم گذاشت.
دقیقاً داشت چه اتفاقی می افتاد؟
چرا همه چیز انقدر گیج کننده بود؟
چرا زندگی اش طبق یک داستان داشت پیش می رفت؟
برای تموم شدن این بازی مزخرف باید چیکار می کرد؟
باید یک راه خوب برای توقف همه ی این اتفاقات پیدا می کرد.
***

با قدم های آهسته وارد محوطه ی بزرگ شرکت شد و سعی کرد بدون هیچ مشکلی راه بره.
از وقتی که از خونه خارج شد مدام غر می زد و جد و آباد کسی رو که کفش پاشنه بلند اختراع کرده بود رو به فحش گرفت.
چرا انقدر راه رفتن با اون کفش ها سخت بود؟
چشم غره ای نثار کفش های پاشنه بلندش کرد و به سمت میز منشی که رو به روی در ورودی بود، رفت اما قبل از رسیدن به میز منشی کسی بازوش رو گرفت و با خنده گفت: *خوش اومدی یونگی!

یونگی با حرص ضربه ی نامحسوسی نثار پای جین خندون کرد و غرید: &لعنت بهت هیونگ! من اینجا فقط یونجی ام، یونجی؛ پس دیگه یونگی صدام نکن!

پایان پارت هفتم.

سلام خوشگلای من 🤩😍💕
من برگشتم با یک پارت جدید 🤩

وقتی تهیونگی گیج میشه و از لاس زدن شوهرش حرصش می گیره 🤭🤭🤣🤣
به نظرتون چرا یونگی خودش رو شبیه دخترا کرده؟ 😉😁

دوستان این پارت ویرایش نشده است پس اگه مشکلی داشت شرمنده و راستی پارت ها هنوز به نسبت کوتاهه یکم که بگذره طولانی تر میشه 🧡🤩

ووت و نظر یادتون نره خوشگلا 🧡🧡💜💜
دوستون دارم تا پارت بعد 🧡❤💜

the game is on Onde histórias criam vida. Descubra agora