part 10

926 208 55
                                    

***
طبق معمول به محض شروع کلاس وقتی هنوز ده دقیقه هم نگذشته بود، با خستگی دستش رو جلوی دهنش گرفت و خمیازه ای کشید.
همیشه اول کلاسش حضور و غیاب می کرد؛ پس بی حوصله اسم دانشجوهای خسته تر از خودش رو خوند و هر کی حاضر بود رو جلوش تیک می زد.
-پارک جیمین!

کسی جواب نداد دوباره اسمش رو خوند و با دقت به دانشجوها خیره شد.
نفسش رو بیرون فوت کرد و خواست جلوی اسم پسر تیک قرمز بزنه که ناگهان در باز شد، یک نفر خودش رو داخل کلاس انداخت و نفس نفس زنان گفت: ×متاسفم بابت تاخیر استاد! پارک جیمین هستم، می تونم بشینم؟

تهیونگ سری به معنی فهمیدن تکون داد و با اینکه از دیدن اون پسرِ مشکی پوش تعجب کرده بود ولی به روی خودش نیاورد و به پسر اجازه ورود داد.
اون هیچ‌وقت برای دیر اومدن دانشجوهاش سخت گیری نمی کرد و اصولاً خیلی براش این موضوع اهمیت نداشت.
اون همیشه اعتقاد داشت کسی که به درسش اهمیت بده اگه وسط راه به جنگ هم برخورد کنه باز راهی برای زود رسیدن پیدا می کنه. 
اسم آخرین دانشجو روهم صدا زد و بعد به سمت تخته برگشت تا قوانین کلاسش رو بنویسه و بعد درس رو شروع کنه.
تمام مدت درس دادنش دانشجوها با چشم های خمار و نیمه باز از خواب بهش زل زده بودند و در این بین تنها کسی که مشتاقانه سر تا پاش رو آنالیز کرده و با دقت به حرف هاش گوش می داد، پارک جیمین، پسرِ مشکی پوش بود.
اون نگاه خیره برخلاف نظر تهیونگ اصلاً معذب کننده نبود و اون قطعاً باید دیوونه شده باشه که از نگاه کسی به جز همسرش خوشش بیاد.
آهی کشید و سعی کرد ادامه کلاس رو بی اعتنا به اون پسر بگذرونه و تقریباً موفق هم شد.

****

بالاخره بعد از چند ساعت طولانی به خونه برگشته و روی کاناپه اش دراز کشیده بود.
به نوشته های داخل دفتر با دقت نگاه می کرد و شاید نیم ساعت به طور مداوم قسمت اول رمان رو خوند تا متوجه بشه که چه بلایی سرش اومده ولی هیچی نفهمید.
آهی کشید و دفتر رو روی میز انداخت و چشم هاش رو محکم بست.
-لعنت بهت! آخه اینجا دیگه چه کوفتیه؟ داره چه بلایی سرم میاد؟ نکنه دیوونه شدم؟

با انگشت شست و اشاره پشت چشم های دردناکش رو مالید که ناگهان صدای خِش خِشی شنید، درست مثل صدای نوشتن. 
چشم هاش رو سریع باز کرد و به صفحه ی باز دفتر زل زد و جمله ای که تازه نوشته شده بود رو خوند.
¥《سوالاتت رو بپرس!》

-چی؟
بهت زده پرسید و چشم هاش رو چند بار مالید و بسته و باز کرد تا ببینه داره درست می بینه یا نه؟
انقدر توهمش قوی شده که یک دفتر داشت بهش می‌گفت سوالاتت رو بپرس؟
نکنه مست کرده بود و خبر نداشت؟
ضربه ای به پیشونی اش زد، با خنده پوفی کرد و گفت: -دیوونه شدی، تهیونگ!

سرش رو برگردوند و خواست بلند بشه که دوباره صدای خِش خِش رو شنید و ناخودآگاه باز هم به دفتر زل زد.
¥《برای دیوونه شدن هنوز جوونی! تا وقتی زمان داری سوال بپرس.》

the game is on Where stories live. Discover now