part 5

1.3K 310 143
                                    


پسرِ کوچکتر دستش رو بین موهای بلند و مشکی اش فرو کرد و محکم کشید.
بیش از اندازه حرصی شده بود و دندون هاش رو مدام به روی هم می سایید.
به حرف هایی که می زد خیلی فکر نمی کرد و فقط می خواست عصبانیتی که تمام مدت گرفتارش کرده بود رو تخلیه کنه‌.
+الان اتفاق مهم اینه که امروز چه روزیه؟ امروزم یک روز جهنمی مثل روزهای دیگه ی زندگیمه! یک روز مزخرف که تو گوه زدی بهش و بدترش کردی. درضمن بنده مثل تو از صبح تا شب وِل نمی چرخم و چهار تا داستان و شعر واسه چهار تا احمق تر از خودم سرهم نمی کنم! من کارم بازی کردنه و از تویی که فقط داری چرت و پرت بهم می بافی و می نویسی، بیشتر درآمد دارم. من خرج این زندگیِ مسخره رو از همین کاری که تو اسمش رو می زاری چرت و پرت می دم.

تهیونگ شوکه به باز و بسته شدن لب های همسرش، خیره شده بود.
درواقع به هیچ کدوم از حرف هایی که می زد، دیگه گوش نمی داد و تمام حواسش به دو جمله ی اولش بود.
یک روز جهنمی مثل بقیه روزها؟
زندگی با اون برای جانگ کوک تبدیل به جهنم شده بود؟
بدون اینکه حتی متوجه بشه چشم های کشیده اش ناخواسته اشکی شده بود و نالید: -سالگردِ ازدواجمون رو فراموش کردی؟

جانگ کوک که هنوز از شدت خشم نفس نفس می زد حتی به پسرِ بزرگتر نگاه نکرد و حین اینکه با مانیتورِ بیچاره اش درگیر بود، بی اعتنا به پسرِ گریون گفت: +چرا باید روزی که بزرگترین تصمیم اشتباهم رو گرفتم تا آخر عمر یادم بمونه؟

تمام بدن تهیونگ در کمتر از چند ثانیه یخ زد، گوش هاش سوت کشید و حتی غدد اشکش هم خشکید.
جانگ کوک با نشنیدن صدایی از طرف همسرش تازه فهمید چی گفته.
زیاده روی کرد بود!
خیلی تند رفت، نباید این حرف هارو می زد.
لبش رو گزید و به سمت همسرش برگشت و با دیدنش که بچه به بغل وسط اتاق خشکش زده، لعنتی نثار خودش کرد.
با نگرانی به پسرِ بزرگتر که ساکت شده و بعد بچه بی نام و نشونی که دیگه گریه نمی کرد، خیره شد.
دستی به پیشونی اش کشید، متاسف قدمی جلو گذاشت و با بغضی که ناشی از حرف های مزخرف خودش بود، صداش زد.
+تهیونگ! بیبی!

تهیونگ بدون هیچ عکس العملی به راه افتاد و از اتاق بیرون رفت.
پسرِ کوچکتر عصبی با پای راستش ضربه ی محکمی به صندلی کوبید و ترجیح داد دنبال همسرش بره‌.
نزدیک اتاقِ مشترکشون بود که پسرِ بزرگتر بدون هیچ احساساتی گفت: -امشب برو خونه ات! فردا حرف می زنیم.

لبش رو گزید و خواست چیزی بگه اما نتونست.
گند زده بود!
درواقع افتضاح به بار آورده بود.
بهتر بود فقط امشب تنهاش بزاره تا هر دو کمی آروم بشن.
در سکوت به راه افتاد، برق سالن رو خاموش کرد و از خونه خارج شد.
تهیونگ کنار بچه که حالا با انگشت هاش بازی می کرد و در کمال تعجب روی تخت برای خودش تکون می خورد و می خندید، نشست.
به دیوار خالی مقابلش زل زد، پلک هاش رو روی هم گذاشت و محکم بهم فشرد.
اون بزرگترین اشتباه زندگی جانگ کوک بود؟
واقعاً بود یا همسرش فقط از شدت عصبانیت اون حرف رو زد؟
ولی مگه نمی گن آدم ها وقتی عصبی هستند همه ی حرف هایی که می زنند راسته؛ پس حرف های اون هم...
آهی کشید و سعی کرد دیگه ادامه نده و فقط بخوابه.
شاید روز بعد وقتی که هر دو کمی آروم شدند می تونستند بهتر صحبت کنند و درمورد زندگی اشون یک تصمیم درست بگیرند.

the game is on Where stories live. Discover now