part 11

851 214 56
                                    


***
زنگ در به صدا دراومد و باعث شد پسرک خسته و خواب آلود به زور از خواب بیدار بشه و چشم های بهم چسبیده اش رو باز کنه.
&لعنتی! جون هر کی که دوست داری برو و بزار بخوابم.

صدای زنگ برای لحظه ای قطع شد و چشم هاش بار دیگه با لذت به روی هم افتاد که دوباره صدای زنگ بلند شد.
&لعنت بهت!

غرغر کنان و عصبی موهای بلند و مصنوعی اش رو از جلوی چشمش کنار زد و پا کوبان به سمت در رفت.
در رو با ضرب باز کرد و با صدایی دورگه که به خاطر خواب بم تر شده بود، غرید: &چی می خوای از جونم؟

به پسر مو قهوه ای که با لبخند مستطیلی پشت در ایستاده بود، چشم غره ای تحویل داد و تنها چیزی که دریافت کرد لبخند گنده تر و عجیبی از طرفش بود.
-من دیشب کیک پختم، گفتم برای شماهم بیارم خانم مینجی! آها راستی من تهیونگم همسایه ی رو به رویی. 

از صحبت های طولانی و بی فایده ی همسایه اش، چرخی به چشم هاش داد و بی حوصله گفت: &یونجی، نه مینجی.

تهیونگ سریع سرش رو تکون داد.
-آه ببخشید خانم مینجی! می تونم بیام داخل؟

یونگی از سر تا پای پسرِ همسایه نگاه بدی انداخت و با خودش گفت: &وات دِ فاک! یک تخته اش کمه یا فراموشی داره؟ همین الان اسمم رو گفتم که.

گلوش رو صاف کرد و با اخم جواب داد: & نه، نمی‌شه! 

تهیونگ به خاطر هدفی که داشت نمی تونست اهمیتی به حرف های یونگی بده. اون فقط می خواست فردِ مقابلش رو از همسرش دور نگه داره و برای تحقق یافتن این هدف دست به هر کاری می‌زد؛ پس به سمت جلو قدم برداشت، پسرک رو از جلوی در کنار انداخت و با همون لبخند رو اعصباش گفت: -ممنون از دعوتتون.

و در مقابل چشم های حیرت زده ی یونگی وارد خونه شد.
&این دیگه کیه؟

به دنبال پسرِ همسایه وارد سالنِ خونه شد و به تهیونگ که ظرف کیک رو روی میز می ذاشت، خیره شد.
&امری دارید؟

تهیونگ دست هاش رو درهم گره زد.
به سمت یونگی که دست به سینه و با نگاه کشنده خیره اش بود، برگشت و چند قدمی جلو رفت.
-خانم یونجین! ازتون یک درخواستی داشتم.

یونگی دستی به پیشونی دردناکش کشید و زیرلب غرید: &یونجی!

پسرِ کوچکتر دستش رو به معنی مهم نیست تکون داد و با لودگی گفت: -اسم، اسمه دیگه چه فرقی داره باهم؟ من می خواستم...

کلافه و خسته نالید: &می شه بری بیرون؟ من واقعاً خسته ام و سرم درد می کنه!

چشم های تهیونگ تازه به صورت درهم و رنگ پریده ی پسر افتاد و از خودش برای اذیت کردن اون شخصیتِ بیچاره در اون دنیای موازی خجالت کشید.
چرا انقدر درکش کم شده بود که برای تحقق پیدا کردن هدفش داشت به دیگران آسیب می‌زد؟
با پشیمونی و عذاب وجدانی که به سراغش اومده بود، سریع تعظیم کوتاهی کرد و بدون حرفی اضافه از خونه خارج شد.
واقعاً با چه فکر و منطقی پیش همسایه اش رفت و قصد داشت بهش درخواست بده که خونه اش رو عوض کنه تا از اون و همسرش دور بشه؟
باید احمق شده باشه، مگه نه؟
نکنه اون دنیای موازی و عجیب و غریب روی خلقیاتش هم اثر بد گذاشته بود؟
نفسش رو محکم بیرون فرستاد و کلافه موهاش رو کشید.
چرا انقدر سردرگم بود؟
وارد خونه ی خودش شد و مستقیم به سمت اتاقش رفت تا آماده بشه.
باید برای رفتن به دانشگاه عجله می کرد.

the game is on Where stories live. Discover now