part 14

831 209 64
                                    


کنار جانگ کوک وارد خونه ی به نسبت تمیزش شد و با کنجکاوی به اطراف نگاه کرد.
همه چیز درست مثل گذشته بود و تقریباً می‌شه گفت، هیچی تغییر نکرده.
+لطفاً از این طرف!

باهم به سمت اتاق بازی رفتند و با راهنمایی پسرِ کوچکتر روی صندلی که جفتِ صندلی همسرش بود، نشست.
جانگ کوک بازی رو که از قبل آماده کرده بود، داخل دستگاه گذاشت و با دقت شروع به توضیح دادن کرد.
+این بازی امروز طراحی اش تموم شد و به قسمت آزمایش رسید. بازی درمورد ماشین...

پسرِ بزرگتر دیگه به صحبت هاش گوش نداد و درعوض به چهره ی زیبا و شوق زده اش که با لذت درمورد شغل عزیزش صحبت می کرد، خیره شد.
دلتنگش بود!
بیش از اندازه دلش می خواست در آغوشش بگیره ولی نمی تونست.
دوست نداشت در ذهن پسر یک مردِ عجیب و غریب جلوه کنه و البته که دوست نداشت از قوانین داستان تخطی کنه.

+متوجه شدی، هیونگ؟ راستی می تونم هیونگ صدات کنم؟

بغض بی رحمش رو به زور قورت داد و زیرلب جواب داد: -آره، عزیزم!

جانگ کوک با خجالت سرش رو پایین انداخت و دسته ی بازی رو به دستش داد.
تهیونگ بالاخره از چهره ی دوست داشتنی همسرش چشم گرفت و به صفحه ی مانیتور زل زد.
با دیدن بازی لبخندی دوباره روی لبش نشست.
این دقیقاً همون بازی بود که اولین بار در کنارهم بازی کردند و پسرِ کوچکتر شرط گذاشت اگه ازش ببره، می بوستش و خب تهیونگ برای اولین بار بی‌خیال رقابت شد و تا صبح پسرکِ عزیزش رو به خاطر باختش بوسید.

+شرط ببندیم؟
دوباره با صدای پسرِ کوچکتر به سمتش برگشت و نگاهش به خنده ی بزرگ و دندون های بامزه ی خرگوشی اش افتاد.
-هر چی تو بگی!

موافقت خودش رو اعلام کرد و هر دو با شور و شوق بازی رو شروع کردند.
ساعت ها کنارهم خندیدند، بازی کردند و برای هم خط و نشون کشیدند و در آخر با بُرد تهیونگ بازی به پایان رسید.
پسرِ کوچکتر بی حوصله دسته رو روی میز انداخت، دست به سینه شد و با لب های برچیده اش گفت: +این انصاف نیست! من باید می بردم.

پسرِ بزرگتر با صدای بلند خندید، موهای همسرِ ناراحتش رو بهم ریخت و گفت: -غصه نخور عزیزم! تو در ذهن من همیشه برنده ای!

بالاخره لبخند به روی لب های صورتی پسر برگشت و با لحنی بی‌خیال گفت: +خب حالا که من باختم؛ پس هیونگ باید شرطش رو بگه.

تهیونگ به چشم های مشتاقش زل زد، دستش رو زیر چونه اش گذاشت تا درمورد خواسته اش فکر کنه و در نهایت بعد از گذشت چند دقیقه گفت: -می‌شه امشب...راستش می‌شه امشب پیش هم بخوابیم؟ من امشب ناراحت و تنها بودم و می خواستم...وای خجالت آوره. اصلاً فراموشش کن! من باید برگردم خونه، شب به خیر!

نمی دونست اون حس خجالت یهویی از کجا به سراغش اومد و نتونست قبل از تموم کردن صحبتش حس شرمندگی رو تحمل کنه.
به همین دلیل سریع از روی صندلی بلند شد و خواست از کنارش بگذره که دستش قفل دست جانگ کوک شد و صدای بهشتی همسرش در گوشش پیچید.
+می خوام کنارت بخوابم، هیونگ!

پسرِ بزرگتر ناباورانه بهش نگاه کرد و با دیدن لبخندِ مطمئن پسر خیالش راحت شد.
بالاخره بعد از مدت ها می تونست پسرکش رو در کنارش داشته باشه و تا آروم نگرفته و به خواب نرفته  به چهره ی بهشتی اش نگاه کنه و خوشبختی فراتر از این لحظه بود؟

***

هر دو به پشت روی تشک های پهن شده ی روی زمین دراز کشیده و در سکوت به سقف زل زده بودند.
تهیونگ هم خوشحال بود و هم ناراحت.
خوشحال از اینکه دوباره همسرش رو هر چند مثل گذشته نه ولی بازهم در کنارش داره و ناراحت از اینکه چرا هیچ‌وقت سعی نکرد با همسرش صحبت و مشکلشون رو حل کنه.
کم کاری و اشتباه از هر دو نفرشون بود و پسرِ بزرگتر حالا داشت به این یقین می رسید که سکوت همیشه بهترین راه برای حل مشکلات نیست.

+به چی فکر می کنی؟
جانگ کوک آروم پرسید و تهیونگ نفسش رو با حسرت بیرون فرستاد.
نمی دونست چرا اما با صدای آهسته ای شروع کرد به تعریف کردن درمورد زندگی گذشته اش. 
-راستش همسرِ من هم شغلی مثل تو داشت. اون مدام سرگرم بازی کردن بود و دیگه مثل اوایل بهم توجه نمی کرد و من به جای اینکه مشکل رو حل کنم مثل بزدل ها فقط سکوت کردم تا اینکه...

جانگ کوک از شنیدن اولین جمله ی پسر هنوز شوکه بود.
تهیونگ متاهل بود؟
دوست داشت بیشتر درموردش بدونه و با نیمه موندن جمله اش کنجکاو نگاهش کرد، لبش رو خیس کرد و زیرلب پرسید: +تا اینکه چی؟

بغض بی رحمانه به گلوش چنگ می زد.
دلش می خواست ادامه نده اما زبونش بی اختیار شروع به حرکت کرد.
-تا اینکه شب آخر، درست شبِ سالگردِ ازدواجمون باهم دعوامون شد و اون گفت از اینکه باهام ازدواج کرده پشیمونه و من باعث خراب شدن زندگی اش شدم.

تهیونگ سکوت کرد و چشم هاش رو بست تا غم چشمش به چشم جانگ کوک نیاد و اما پسرِ کوچکتر که متوجه ناراحتی اش شده بود، ناخواسته بغض کرد و لب زد: +همسرت کجاست؟

دوباره آهی کشید.
چی می تونست بگه؟
آیا می تونست حقیقت رو بدون اینکه قضاوت بشه، بگه؟
قطعاً جوابش منفی بود!
با دستش پتو رو محکم بین انگشت های کشیده و بلندش فشرد و با لحن غمگینش جواب داد: -یک جایی همین حوالی! ما باهم ملاقات داشتیم ولی اون دیگه من رو نمی شناسه و این قلبم رو می شکنه و باید بگم من هنوزهم عاشقشم، کوک! حتی اگه اون تا ابد من رو به یاد نیاره.

جانگ کوک‌ دستش رو روی دست لرزون پسر گذاشت و طی حرکتی سرش رو از روی بالشت برداشت و به بازوی خودش تکیه داد.
صدای هق هق پسرِ بزرگتر قلبش رو به درد می آورد و نمی دونست این چه حسیه که فقط با چند دیدار کوچک به وجود اومده ولی هر چی که بود در اون لحظه می خواست تکیه گاه امن پسرِ همسایه باشه‌.
+غصه نخور هیونگ! اون بالاخره یک روز، دیر یا زود تو رو به یاد میاره و اون وقته که با آغوش باز به سمتت می دوه تا تو رو در آغوشش سفت بغل بگیره.

با پایان جمله اش تهیونگ رو محکم بین بازوهاش فشرد و باعث شد آرامش به وجود هر دو نفرشون تزریق و کم کم چشم های خسته اشون برای یک خواب طولانی به روی هم گذاشته بشه.

پایان پارت چهاردهم.

سلام خوشگلای من 🤩😍💕
من برگشتم با پارت جدید  🤩

با عاشقانه های غمگین این دو بچه چه می کنید؟ 😭😭
دلم برای هردوشون می سوزه هر دو مقصر بودن ولی دیر فهمیدن. 🥺

ووت و نظر یادتون نره خوشگلا 🧡🧡💜💜
دوستون دارم تا پارت بعد عشقای من 🧡❤💜

the game is on Where stories live. Discover now