part 15

842 207 55
                                    

***
با چشم های غم زده و گریونش به محوطه ی بازی نگاه می کرد.
مثل همیشه تنها و طرد شده یک گوشه نشسته و حسرت می خورد.
بچه ها با سر و صدای بلند و خنده باهم برف بازی می کردند و هیچ‌کس متوجه پسر بچه ی گریونی که بدن زخمی اش رو مثل یک گلوله ی پشمی تو خودش جمع کرده، نبود.
مثل همیشه هیچ‌کس حواسش به اون نبود جز یک نفر، فردی که تازه پا به اون منطقه گذشته بود.
با قدم های آهسته به سمت پسر بچه که پشت درختِ بزرگِ یتیم خونه با لباس های نازک و نخ نماش بین برف ها نشسته بود، رفت.

بالای سر اون کوچولوی تپل و بامزه ایستاد و با دیدن لُپ های آویزون و سرخش لبخندی زد.
روی پاهاش با فاصله نسبتاً کمی نشست، دستی پر محبت به موهای ژولیده ی پسر بچه کشید که باعث شد با ترس سر جاش تکونی بخوره و بدون اینکه نگاهش کنه با مظلومیت بناله: -لطفاً من لو نخول! من گوناه دالم!

سعی کرد به لحن بامزه ی پسر بچه که بیشتر از چهار سال سن نداشت، نخنده.
اون کوچولو زیادی تو دل برو بود.
دستش رو از روی موهاش برنداشت و با محبت زمزمه کرد: ×من نمی خورمت کوچولو! من اومدم اینجا تا بهت کمک کنم.

پسر بچه بالاخره سرش رو از روی دست های کبودش بلند کرد و با چشم های کشیده و خیسش به مردِ زیبایی که مقابلش نشسته بود، نگاه کرد.
اون مرد به قدری زیبا بود که نتونست جلوی سرخ شدن گونه هاش رو بگیره و شرم زده نشه.
×اسمت چیه، کوچولو؟

پسر بچه آب بینی اش رو با صدای بلند بالا کشید، بازوهاش رو در آغوش گرفت و با لحن غمگینی که آتش به جون مردِ غریبه می‌زد، جواب داد: -تهیونگ!

مرد با دیدن لرزش بدنِ تهیونگ، سریع کت سفیدش رو در آورد و روی شونه های نحیفش انداخت.
جلوی کتش رو بهم نزدیک کرد و تهیونگ غرق گرمای بدن و عطر بهشتی مردِ غریبه شد.
×تهیونگ کوچولو چرا گریه می کرد؟

پسر بچه با شنیدن این جمله دوباره داغ دلش تازه شد.
اشک های جدید از چشم هاش جاری شد و از بین لب های لرزونش نالید: -هیچکس ته ته لو دوست نداله، اونا ته ته لو اذیت می کنند و ته ته دوستی نداله. ته ته گوناه داله، اون نمی خواد تنها باشه!

مرد تحت تاثیر پسر بچه ی گریون بی توجه به قلبش که از درد مچاله می شد، دوباره دستی به موهاش کشید و طی تصمیم ناگهانی با لحن مطمئنی گفت: ×از این به بعد من دوست ته ته ام! ته ته دیگه تنها نیست چون من رو داره، اون فقط کافیه من رو صدا بزنه تا به کمکش برم.

پسر بچه با خوشحالی دستش رو بالا برد و چشم های خیسش رو پاک کرد تا واضح مردِ غریبه و خوش قلب رو ببینه.
به صورت سفیدِ مردی که حالا مطمئن بود یک فرشته ی مهربونه زل زد و گفت: -ته ته باید چی صدات بزنه تا بیای پیشش؟

مرد لبخند بزرگی زد و در کسری از ثانیه یک عروسکِ کوچولو درست شبیه خودش توی دست هاش ظاهر شد.
عروسک رو به سمتش گرفت و با همون لبخندِ زیباش گفت: ×هر وقت که از زندگی ناامید شدی و به کمک نیاز داشتی فقط کافیه محکم بغلش کنی!

تهیونگ سعی کرد جلوی شوکه شدنش رو بگیره ولی بازهم نتونست و با خوشحالی کلمه 《واو!》
رو گفت و عروسک رو به محض گرفتنش محکم بغل کرد. 
براش مهم نبود اون مرد چه جوری یک عروسک ظاهر کرده و یا یک غریبه است.
برای تهیونگ کوچولوی تنها فقط این مهم بود که حالا یک دوستِ مهربون داره.
مرد به ذوق و شوق پسر بچه ای که حالا محافظش شده بود، نگاه کرد و بعد از بوسیدن پیشونی اش زیرلب گفت: ×از این به بعد همیشه همراهتم فرشته کوچولو!

***

با حس عجیبی چشم هاش رو باز کرد و سردرگم به اطراف خیره شد.
کجا بود؟
در همون لحظه ناگهان چشمش به جانگ کوک خورد و خودش رو در آغوش همسرش دید.
چند ثانیه طول کشید ولی بعد با به یاد آوردن شب گذشته، کنارهم بودنشون و تا پاسی از شب حرف زدن، لبخند بزرگی زد و انگشتش رو نرم روی گونه ی جانگ کوک کشید.
-دل ته ته برات تنگ شده بود خرگوشی!

بعد از گفتن جمله ای که فقط توی ذهنش بلند گفته بود کمی جلو رفت و بوسه ی نرمی درست به لطیفی یک نسیم صبحگاهی به چونه ی پسرِ کوچکتر زد.
خیلی دلش می خواست خال زیرلبش رو ببوسه، کاری که همیشه بهش عادت داشت اما نمی تونست ریسک کنه.
می ترسید یک وقت جانگ کوک بیدار بشه و با دیدنش فکرهای بد در موردش بکنه و رابطه ی خوبشون دوباره از بین بره.

آهی کشید و به سمت ساعت روی دیوار که ساعت هفتِ صبح رو نشون می داد، نگاه کرد.
هنوز برای بیدار شدن زود بود و دلش می خواست بیشتر بخوابه اما خوابش نمی برد.
خواب عجیبی که از بچگی هاش دیده، بدجوری ذهنش رو درگیر کرده بود. 
اون مردِ فرشته واقعاً واقعی بود یا فقط زاده ی تخیلِ ذهنِ تنهاش؟
تهیونگ هنوز اون روزها رو یادش بود.
روزهایی که در عین سادگی وقتی درمورد اون مردِ دوست داشتنی که حالا حتی چهره اش رو فراموش کرده، به بچه ها و معلم های پرورشگاه گفت چقدر مسخره اش کردند و دل کوچکش رو شکستند.

نمی دونست چرا باید بعد از سال ها دوباره یاد اون مرد بیفته و خوابش رو ببینه.
این اتفاق واقعاً عجیب بود!
اون حتی عروسکی که همیشه باهاش به یاد مرد می افتاد رو جایی دور از چشمش قایم می کرد تا با دیدنش یاد روزهای سختی که اون هیچ‌وقت به کمکش نیومد، نیفته و حالا درست بعد از مدت ها بدون اینکه حتی یادی ازش بکنه اون مرد دوباره توی خواب هاش ظاهر شده بود.

جانگ کوک تکونی خورد و باعث شد فکرش منحرف بشه.
با ترس چشم هاش رو بست و خودش رو به خواب زد.
فکر می کرد پسرِ کوچکتر از خواب بیدار شده اما مثل اینکه عادت سنگین خواب بودن همسرش رو فراموش کرده بود.

خنده ای بی صدا به این موضوع کرد و با خیال راحت دوباره سرش رو روی سینه ی ستبر همسرِ دوست داشتنی اش گذاشت.
بهتر بود تا دوباره مثل گذشته پشیمون نشده و حسرت نخورده، تا وقتی که اجازه و فرصتش رو داشت از آغوشش لذت کافی رو می برد؛ پس محکم تر دست هاش دورش حلقه کرد و باز به خواب رفت.

پایان پارت پانزدهم.

سلام خوشگلای من 🤩😍💕
من برگشتم با پارت جدید  🤩

ته ته کوچولو خیلی کیوته 🤩😍😍
و البته بچگی سختی داشت 😭😭

به نظرتون فرشته ی تهیونگ کیه؟ 🤔
چرا ته ته دوباره یادش افتاده؟

پارت بعدی بالاخره جشنمون شروع میشه 😊😉 اگه بتونم فردا پارت جدید رو می زارم ولی اگه نشد روز شنبه منتظرش باشید عزیزان دلم 🧡

ووت و نظر یادتون نره خوشگلا 🧡🧡💜💜
دوستون دارم تا پارت بعد عشقای من 🧡❤💜

the game is on Där berättelser lever. Upptäck nu