part 4

1.3K 270 74
                                    

خورشید در حال غروب بود و تهیونگ نا امید از اومدن اون غریبه مشغول پوشیدن جورابهای سفید پارچه‌ایش شد و همینطور زیرلب شروع به سرزنش کردن خودش کرد

_اصلا چرا باید بیاد؟ منو ببین منتظر کی نشستم
خب معلومه نمیاد
اون دفه حتی باهام حرفم نزد الان توقع دارم دوباره بیاد اینجا
اوه حتما باید موضوع جالبی باشه برای مردم ، شاهزاده‌ی کشورشون دیوونه شده و حالا به خاطر نیومدن یه غریبه داره با خودش حرف میزنه

سرشو به نشانه‌ی تاسف برای خودش تکون داد و از روی تخت سنگی که همیشه روش میشست بلند شد

درست زمانی که میخواست اولین قدمشو برداره صدای پایی که از پشت نزدیک ترین درخت بهش میومد توجهشو جلب کرد

نگاهی به اطراف انداخت و کمی فقط کمی ترسید چون هیچ سلاحی همراهش نبود و کاملا دست خالی بود اما وقتی اون غریبه رو دید که داره از پشت درخت میاد بیرون خیالش آسوده شد حداقل میدونست بهش حمله نمیکنه

غریبه آروم آروم بهش نزدیک شد و طبق معمول کلمه‌ای هم به زبون نیاورد تهیونگ دوباره روی تخت سنگ نشست

اون شخص باز هم ماسکی زده بود که فقط چشماشو نشون میداد انگار دوست نداشت خودشو به کسی نشون بده

_فک نمیکردم بیای ینی اصلا انتظارشو نداشتم (به جای خالی کنارش اشاره زد)بیا اینجا بشین
غریبه با احتیاط کنارش نشست

_امممممم خب حالا که اومدی نظرت چیه یکمی همو بشناسیم اول من شروع میکنم شاید بهت توی صمیمی تر شدن کمک کنه

تهیونگ مکثی کرد تا تاییدی از شخص روبروش بگیره

غریبه برای اولین بار حرکتی در جواب تهیونگ کرد
سرشو تکون دادو منتظر به تهیونگ نگاه کرد

تهیونگ لبخندی به پیروزیه نه چندان بزرگش زد و شروع کرد

_اسمم کیم تهیونگه بیست و شش سالمه و آلفام و البته که متوجه شدی من یه آلفای غالبم
ازین بیشتر بهت نمیگم چون هنوز بهت اعتماد ندارم بهم حق بده چون تو حتی قیافتو بهم‌نشون نمیدی

تهیونگ با حالت حق به جانبی گفت که باعث شد صدای خنده‌ی آرومی بشنوه متعجب نگاهی به شخص کنارش انداخت فکرشم نمیکرد اون غریبه‌ صدایی به این نرمی داشته باشه

ولی نکته‌ای که خیلی براش حائز اهمیت بود این بود که نمیتونست جنسیتشو تشخیص بده

_خب تو نمیخوای بگی؟

و باز هم سکوت

تهیونگ با چهره‌ای فرو ریخته به روبروش زل زد
حس باختن داشت مطمئن بود اگه میخواست از زیر زبون یه جاسوس حرف در بیاره حتما تا حالا موفق میشد ولی اون اصلا حرف نمیزد

دستشو درازکرد و کاغذ و قلمو وجوهری که آورده بودو سمت غریبه گرفت و چشماشو چرخوند

_حرف که نمیزنی لااقل برام بنویس نترس از رو دست خطت نمیتونم به چیزی پی ببرم

♥︎𝓑𝓵𝓪𝓶𝓮 𝓶𝓮♥︎Where stories live. Discover now