Part 16

1.1K 214 32
                                    

تهیونگ حال خوبی نداشت یک هفته فرصت کم بود مخصوصا برای کسی مثل اون. بین خودش و گرگش فاصله‌ی عمیقی بود.

آلفا به جای درست کردن وضعیت همه چیز رو وخیم تر کرده بود.

تهیونگ هیچ چیز از خودش نمیدونست حتی درباره‌ی احساساتش. حالا که به لطف گرگش متوجه هویت هیون وو شده بود دچار دوگانگی شده بود.

اون زمان احساساتی به هیون وو داشت چشمهای اون باعث تشدید احساساتش میشدن اما حالا که فکر میکرد اون هیچوقت به صورت جونگکوک دقیق نشده بود.

شاید اگه از اول غرور و دیوانگی رو نادیده میگرفت  به جای ساختن صحنه‌ی بوسه با جیمین ، میتونست جونگکوک رو توی آغوشش داشته باشه.

تهیونگ میترسید از اینکه عاشق معشوقه‌ی اجباریش بشه حالا که از فردا هر روز قرار بود اون چشمهارو ببینه هیچ تضمینی برای قلبش نداشت که عاشق نشه.

دردسرهای شاهزاده کم نبود اگر عاشق اون پسر میشد گرگش چی میشد؟ اگر اختیارشو به دست میگرفتو بهش آسیب میزد چی؟  اگر های زیادی داشت و از بین برنده‌ی همه‌ی این اگرها یکی شدن با گرگش بود ولی.... سخت بود؟ قطعا یکی شدن با آلفای غالبی که درونش زندگی میکرد براش از جنگیدن تن به تن با لشکر دشمن هم سخت تر بود.

شاید فعلا برای رجزخوانی برای گرگش زود بود . الان فقط باید باهاش هم صحبت میشد از دلیل کارهاش با خبر میشد و از اینکه سرسختانه جونگکوک رو پس میزد مطلع میشد.

تمرکز کرد تا بتونه جایی توی اعماق وجودش آلفای غالب رو پیدا کنه و باهاش صحبت کنه البته اگر آلفا بهش اجازه میداد.

با صدای در چشمهاشو باز کرد و سویون رو دید .

_آه سویون خیلی بد موقع اومدی

سویون کاملا گیج پرسید:

+بله؟ اتفاقی افتاده سرورم؟

_نه تو کاری داشتی؟

سویون نگاهی به سینی توی دستاش کرد و لخظه‌ای بعد سریع اونو روی میز گذاشت.

+بفرمایید سرورم این دمنوشو قبل از خواب بخورید آرامش بخشه برای اینکه امشب بتونید بخوابید و برای فردا صبح آماده باشید.

تهیونگ لبخندی زد.

_ممنون

سویون تعظیم کرد و  به سمت در رفت.

_سویون

+بله سرورم؟

_لطفا فعلا به کسی اجازه‌ی ورود نده حتی خودتم داخل نیا تا زمانی که خودم صدات نزدم.

+چشم سرورم

لحظاتی از خروج سویون گذشته بود تهیونگ تصمیم گرفت اول اون دمنوش رو بخوره و بعد دوباره تمرکزش رو جمع کنه.


.........................................................................

جونگکوک به مراسم فردا فکر میکرد. دلش برای مادرش تنگ شده بود . اگر الان پیشش بود قطعا بغلش میکردو بهش آرامش میداد.

نمیدونست فردا قراره چی بشه از طرفی دلش نمیخواست به خاطر احساساتش امگای درونش آزار ببینه امگا حق داشت حالا که جفتش پیدا شده اونو کنار خودش داشته باشه.

چشمهاشو بست تا برای لحظاتی همه چیز رو فراموش کنه و کمی آروم بشه اما چیزی نگذشته بود که دوباره بیقراری‌های امگای درونش شروع شد.

هر لحظه حالش بدتر میشد و تعداد دونه‌های عرق روی پیشونیش افزایش می‌یافت.‌

درست زمانی که احساس میکرد الان از هوش میره تونگ تونگ اومد داخلو ازش اجازه‌ی ورود سفیر جا‌نگ رو خواست‌.

جونگکوک سری به نشونه‌ی مثبت تکون دادو در کمال تعجب بعد از ورود سفیر جانگ حال بدش به کل از بین رفت و فقط زوزه‌های از سر شوق گرگش توی ذهنش باقی موند....


............................................................
‌‌
تهیونگ بالاخره موفق شده بود با گرگش ارتباط بگیره چشمهاش حالا طلایی بودن اما تفاوتشون با قبل نبود اون سرمایی که چشمهای آلفا داشت بود، اینبار تهیونگ به خودش مسلط بود اما نمیدونست این تسلط تا کی برقراره.

+هوممم ببین کی میخواد با من ارتباط برقرار کرده نکنه بازم ازم کمک میخوای؟ اینبار باید چیکار کنم؟

آلفا با لحن طعنه داری صحبت کرد.

_کمک از تو؟ دفعه‌ی پیش ازت خواستم اوضاعو بهتر کنی اما تو بدترش کردی.

تهیونگ هم سعی کرد کم میاره و با لحن خودش با اون آلفای مغرور صحبت کنه.

+خوبه میبینم که شجاع شدی. حرفتو بزن.

_همه چیزو بهم بگو میخوام دلیلتو بدونم چرا پسش میزنی؟ چرا وقتی میدونی جفتت دیگه نیست بازم نمیزاری اون کنارت باشه؟

+فک نمیکنی برای دیدار اول یکم زوده که همه چیزو بدونی؟
فقط بهت یه هشدار میدم الان دیگه خیلی دیر شده پس اونو ذهنت بیرون کن.

_دیر شده؟ یعنی چی؟ تو چی میدونی که نمیگی؟ این به نفع توعه نه؟ اینکه اونو از ذهنم بیرون کنم.

+من هرکاری کردم برای این بوده که تو به خودتو من آسیب نزنی. یادت رفته؟ این ماییم که جفتمونو از دست دادیم ولی اون هنوز فرصت زندگی کنار جفتشو داره اگر وقتی تو بهش دلبسته بودی جفتشو پیدا میکرد چی؟ این تو بودی که آسیب میدیدی.

_جفتش... درسته اما هنوزم‌نگفتی منظورت از اینکه دیر شده چیه.

+منظورم‌ واضحه دیر شده چون جفتشو پیدا کرده.

چشمهای تهیونگ به حالت عادی برگشته بودواین نشونه‌ی رفتن آلفا بود. اما تهیونگ هنوز سوالات زیادی داشت.

_سویون

سویون با شنیدن صدای شاهزاده سریع داخل رفت.

_بله شاهزاده؟

+میریم اقامتگاه جئون.

تهیونگ گفتو از جاش بلند شد.

..........................................................

تونگ تونگ مثل سویون وقتی شاهزاده رو جلوی اقامتگاه اربابش دید همونطور بهت زده نگاهش کرد.

تهیونگ تا این زمان به دیدن جونگکوک نرفته بود.

تهیونگ قدمی‌ برداشت تا از پله‌ها بالا بره تونگ تونگ بعد از نگاه سریعی که به شونیان‌ انداخت پیش دستی کرد تا جلوی ورود شاهزاده رو بگیره:

×سرورم ارباب جئون مهمان دارن.

تهیونگ بدون اینکه سرش رو به طرف محافظ جونگکوک برگردونه پرسید:

_این موقع شب؟... مهمونش کیه؟

اینبار شونیان در جواب گفت:

-سفیر جانگ اومدن تا با ایشون دیداری داشته باشن.

تهیونگ بدون جواب دوباره راهشو از پیش گرفتو پله‌ها رو بالا رفت.

×شاهزاده اجازه بدین ورودتونو اعلام‌ کنم.

تونگ تونگ سریع گفت تا حداقل اربابش رو مطلع کنه. اما جواب تهیونگ این اجازه رو بهش نداد:

_لازم‌ نیست وقتی برم داخل متوجه حضورم‌ میشه.

تهیونگ‌خودش هم از این برخورد تندش متعجب بود ولی چیزی ته دلش رو به هم‌ریخته بود.

اخرین پله از پنج پله‌ی جلوی در رو بالا رفت و در کشویی رو با احتیاط باز کرد.

قلبش بازیه بدی رو شروع کرده بود جوری که فشرده شدنش جلوی نفسهاشو میگرفت براش غیر طبیعی بود.

نمیدونست دقیقا چرا قلبش پریشونه و مثل همیشه منظم نمیتپه.

راهرو رو طی کرده بودو حالا به در اصلیه اتاق جونگکوک رسیده بود.

با احتیاط و بدون صدا در رو باز کرد خودش هم‌نمیدونست دنبال چیه که اینطور محتاط عمل میکنه‌.

این ندونستن ففط به اندازه‌ی باز کردن لای در طول کشید چون درست وقتی که جونگکوک رو توی بغل سفیر جانگ دید متوجه همه چیز شد احساس الانش چی بود؟ چرا فشاری که دور قلبش بود داشت بیشتر میشد؟

قدمی به عقب برداشت و دستشو روی قلبش کشیدبا خودش فکر کرد یعنی دیدن بوسش با جیمین هم برای جونگکوک این حسو داشته؟ اما لحظه‌ای به خودش تشر زد که اشتباه میکنه چون اون مثل جونگکوک عاشق نبود قطعا حسی که جونگکوک داشته شدیدترو عمیق تر بوده اما اون حسی که تهیونگ داشت چی؟ اون درد چی بود؟ اصلا چرا با دیدن این صحنه نفسش به شماره افتاده بود؟

بدون درنگ راه رفته رو با سرعت برگشت به محض دیدن تونگ تونگ رو بهش گفت:

_به هیچکس نگو که من اینجا بودم حتی اربابت

منتظر جواب نموند. فقط به سرعت خودشو از اونجا دور کرد.


.............................................................

ساعتی از دیدن اون مهلکه گذشته بود و حالا روی تختش دراز کشیده بود.

_من چمه؟ من نباید برام مهم باشه. تا الان بهش اهمیت ندادم که حالا بهش اهمیت بدم اون حقشه که جفتشو داشته باشه من که جز اذیت کردن براش کاری نکردم من حتی گذاشتم گرگم اونو آزار بده .

با خودش صحبت میکردو سعی میکرد همه چیزو توضیح بده.

_اره بهتره دخالت نکنم تصمیم با اونه من حتی عاشقش نیستم که بخوام براش تصمیم بگیرم.

در اخر با تصمیمی که فکر میکرد درسته سعی کرد بخوابه شاید حالا کارما برگشته بودو قرار بود تقاص کاراشو ببینه یا شایدم قرار بود متوجه اشتباهاتش بشه و همه چیزو اصلاح کنه....

♥︎𝓑𝓵𝓪𝓶𝓮 𝓶𝓮♥︎Where stories live. Discover now