تونگ تونگ یکی از محافظان جونگکوک برای آوردن خبری از قصر امپراطور درخواست اجازهی ورود کرد.
-ارباب خواجهی قصر بزرگ گفتن که عروسیه دو روز بعد قراره فقط بین درباریان باشه و عروسی رسمی نیست
_چرا؟
-اونا دلیلشون نبودن پدر و مادرتون بود
جونگکوک تکخندی زد. چه دلیل جالبی اونم درست بعد از اتفاقی که جلوی چشماش رخ داد.
_ممنونم تونگ تونگ ، میتونی بری
و لبخندی به دختر زد
.
.
.
.
تمام قصر در تکاپو بود. خدمتکارها خواجهها ندیمهها و حتی افراد داخل آشپزخانهها هم مشغول بودند.
جونگکوک که از صبح با این شلوغی مواجه شده بود با خودش فکر گرد حتما برای مرلسم فرداست.اما این فقط بخشی از ماجرا بود.
نزدیکهای بعد از ظهر امپراطور به سالن بزرگ قصر که بیشتر درباریان از جمله وزرا و فرماندهان رو پذیرا بود رفت .
قبل از رفتن به ولیعهد و همسرش و همینطور شاهزاده و پسر فرمانده جئون که فردا به عنوان نامزد پسرش در دربار شناخته میشد خبر داده بود که به اون جمع بپیوندن.
.
.
.
.
تهیونگ بعد از شنیدن دستور پدرش مبنی بر حضور در سالن اصلی قصر متوجه شده بود که امروز سفیر چین به کشورشون میاد.
سویون ساعتی پیش لباس مخصوص شاهزاده رو که هانبوکی بنفش با طلاکوبههایی در سرتاسر پارچه بود داخل اتاقش اورده و جعبهاش رو روی میز چوبی گذاشته بود.
تهیونگ بعد از پوشیدن هانبوک و خبر دادن به سویون و مین جون به همراه اون دو نفر راهی مرکز قصر یعنی سالن اصلی شد.
.
.
.
.
جونگکوک مضطرب بود اما بالاخره سعی کرد با لرزش کمی که دستهاش داشتن جعبهی روی میز رو باز کنه و آمادهی رفتن بشه.
داخل جعبه هانفویی به رنگ یاسی بود . جونگکوک تعجب کرده بود چطور اونها به جای هانبوک برای اون هانفویی کاملا بر طبق رسومات چین آورده بودن؟
بالاخره بعد از کمی فکر کردن بی خیال دلیل شدو شروع به پوشیدن لباس کرد.
.
.
.
.
.
نامجون به سمت جعبهی بزرگ روی میزش رفت داخل جعبه مثل همیشه دو هانبوک به رنگهای مشکی و سفید بود .برای همهی مراسمهای مهم و خاص برای اون دو نفر هانبوکهای مشکی و سفی میفرستادند .
نامجون هانبوک مشکی که روی هر دو آستینش دو اژدهای طلاکوب شده داشت رو از جعبه در آورد و بعد هانبوک سفید حریری و چند لایهی همسرش رو که خیلی لطیف و خاص بود رو از جعبه در آورد.
هر دو هانبوک رو روی تخت گذاشته بود و وقتی خواست بند جلوی هانبوک توی تنش رو باز کنه درهای کشوییه اتاقش باز شدن و جین با لبخند به سمتش اومد.
نامجون حالا کاملا به سمت در برگشته بودو منتظر دستهاشو برای به آغوش کشیدن امگاش باز کرده بود .
جین بعد از رسیدن به نامجون سرش رو بین گردنش و شونش گذاشت و حلقه شدن دستهای نامجون رو دور کمرش حس کرد.
جین کاملا توی آغوش نامجون محو شده بود و بین بازوهای تنومند ولیعهد کشورش حس آرامش مطلق رو در سرتاسر بدنش میفهمید.
بعد از ثانیههایی که به دقیقه نرسیدند از هم جدا شدن و جین دستاشو بالا آورد و گره بندهای پارچهای هانبوک نامجون رو با کشیدن یکی از بندها باز کرد.
نامجون با لبخند خیره به انگشتهای کشیدهی همسرش بود که مشغول در آوردن لباس از تنش بود.
نامجون بعد از پوشیدن هانبوک مشکی رنگ روی لباس سفیدی که اخرین لایهی لباسهاش بود به امگاش برای پوشیدن لباس کمک کرد.
حالا هر دو لباسهای کاملا متضادشون رو پوشیده بودن و جین موهای نامجون رو مرتب کرد.
جین منتظر ایستاده بود تا نامجون به سمت در بره و اون هم به همراهش از اقامتگاهشون خارج بشه.
اما نامجون قبل از رفتن به سمت مخالف چرخید و بوسهای سبک روی لبهای سرخ امگاش نشوند.
جین در جواب لبخندی زد و دستشو توی دست دراز شدهی نامجون به سمتش گذاشت .
نامجون همونطور که به سمت مرکز قصر میرفتن بی توجه به خدمهها و نگهبانهایی که پشتشون میومدن سرشو به سمت گوش جین خم کرد و با زمزمهی خیلی آرومی گفت:
^دوستت دارم امگای من
جین خجالتزده از کار نامجون سرشو پایین انداختو اونم زمزمه کرد:
~منم همینطور آلفای عزیزم
.
.
.
.
.
همهی درباریها و خانوادهی سلطنتی داخل سالن اصلی جمع شده و منتظر ورود امپراطور بودن.
با ورود امپراطور همهمهها از بین رفته و همه ساکت شدن.
"دلیل جمع شدنمون اینجا رو همه باید بدونید فردا روز عروسیه شاهزادهاس اما مهمان عزیز که برامون از چین اومده لحظاتی دیگه قراره اینجا حاضر بشن "
جونگکوک درست کنار تهیونگ ایستاده بود و از اضطرابی که درونش در حال جوشش بود کم کم داشت دچار حالت تهوع میشد.
اما با شنیدن حرفای امپراطور دلیل هانفویی که الان توی تنش بود رو فهمید درسته اون مهمان قطعا سفیر چین بود و برای احترام به مهمانهایی که به دربار میان معمولا همهی افراد مقام بالا لباسهای مخصوص کشورهای خودشون رو میپوشن و حالا جونگکوک به عنوان یک چینی هانفوی یاسی رنگی که به زیبایی خودش اضافه شده بود رو به تن داشت .
با اشارهی امپراطور درهایی که انتهای سالن بودن باز شد و مردی جوان با چهرهی شاداب به داخل قدم گذاشت. برخلاف افکار همه که با خودشون میگفتن قطعا قراره یک پیرمرد سفیر چین باشه اون آدم واقعا جوان بود .
اما این بین جونگکوک با ورود اون فرد احساس ناخوشایندی بهش دست داده بود و حالا علاوه بر تشدید حالت تهوع سرگیجههای سختی داشت و همه چیزو تار میدید .
سفیر چین با قدمهایی استوار به سمت جلو اومدو بعد از ایستادن تعظیمی کوتاه کرد.
–سرورم ؛ جانگ هوسوک هستم ، سفیر دربار چین تقاضای عرض ادب دارم
هوسوک بی توجه به عرقهای سردی که با ورودش به این مکان روی کمرش می غلطیدند با اقتدار حرف زد
بعد از اشارهی دست امپراطور اینبار تعظیم مودبانه تری کرد.
جونگکوک هیچ چیزی از اطرافش متوجه نمیشد فقط سعی داشت حال خودش رو خوب نشون بده تا سریعتر این مراسم تموم بشه اون نیاز داشت که از اون مکان خفه دور بشه.
افکاری که به سرش هجوم میاوردن حالشو بدتر میکرد اون نمیخواست حتی به احتمالی که باعث بد شدن حالش شده فکر کنه.
بعد از حرفهایی که سفیر جانگ رو به درباریها زد و جونگکوک حتی کلمهایش و نشنید بالاخره همه پراکنده شده و جونگکوک به سختی دنبال شونیان گشت تا بهش کمک کنه و از اونجا بیرون ببرتش.
.
.
.
.
جین متوجه حال جونگکوک شده بود و میدیدچطور به سختی دنبال محافظش میگرده اما شرایط بهش اجازه نمیداد جلو بره.
بعد از اینکه بالاخره جونگکوک به همراه محافظش از اونجا خارج شدن جین به آرومی دستشو به دست نامجون که کنارش ایستاده بود رسوندو اونو بین دستاش فشرد.
نامجون با چهرهی سوالی بهش نگاه کرد.
~میشه بریم بیرون؟
نامجون لبخندی زد و بعد از تعظیم به امپراطور همونطور که دست جین رو داخل دستش داشت از اونجا بیرون رفت.
جین با نگرانی دست نامجونو به دنبال خودش کشیدو از پلههای جلوی ورودی پایین رفتند و سعی کرد دنبال جونگکوک بگرده.
با دیدنش که به سختی داشت قدم برمیداشت و تقریبا کل وزنش روی محافظش بود سریعتر قدم برداشت و محکم تر دست نامجونو کشید.
اما درست با رسیدنشون کنار اون دو نفر جونگکوک بیهوش شدو بیحال توی بغل شونیان فرود اومد.
نامجون حالا دلیل بی قراری جین رو که حتی قبل از اینکه ازش بخواد از اونجا خارج بشن رو توسط گرگش حس کرده بود فهمید.
^چه اتفاقی براش افتاده؟
نامجون رو به شونیان گفت که اون با ترس تعظیمی نصفه نیمه به خاطر وجود جونگکوک تو بغلش کرد.
-ن..نمیدونم سرورم ایشون از وقتی من دیدمشون حال مناسبی نداشتن ولی حتی نتونستن بگن چرا حالشون بده
~الان وقتش نیس اول باید ببریمش به اقامتگاهش (و رو به شونیان کرد)تو اول برو و طبیب سلطنتیو خبر کن
-اما——
~نگران نباش ما میبریمش به اقامتگاهش تو برو دنبال طبیب
نامجونا میشه لطفا جونگکوکو بیاریش
نامجون سرشو تکون دادو سریع رو زانوهاشو نشست دستاشو زیر بدن سبک جونگکوک برد و از توی بغل محافظش بلندش کرد.
شونیان سریع بلند شدو تعظیمی کرد و شروع به دویدن کرد تا هرچه زودتر به طبیب خبر بده.
نامجون و جین هم به سرعت به سمت اقامتگاه فعلیه جونگکوک راهی شدن.
.
.
.
.
.
همگی به افتخار ورود هوسوک ایستاده دست بزنید👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
این پارت خیلی اتفاقی با تولد جیهوپ شد و حتی من متوجه نشدم اما الان یادم اومد که هم تولدشه و هم توی این پارت وارد فیکم شده😃
YOU ARE READING
♥︎𝓑𝓵𝓪𝓶𝓮 𝓶𝓮♥︎
Historical Fiction♥︎𝓑𝓵𝓪𝓶𝓮 𝓶𝓮♥︎ ♡منو مقصر بدون♡ تهیونگ:از حالا به بعد تمام چیزیکه مال توعه مال منم هست جونگکوک: از اولم همین بود تهیونگ خم شد و بعد از برداشتن حریر روی صورت و بدن جونگکوک لبهاشو بوسید و .... کاپل:تهکوک ، نامجین ، یونمین ژانر: تاریخی، امگاورس،...