هوسوک با خونسردی ماشینش رو پارک کرد .
ازش پیاده شد .
همه ی حرکاتش اروم بود .
انگار کل وقت دنیا رو توی جیب های وامونده ش داشت .
بدون اینکه خم به ابرو بیاره توی هوای سرد شروع به قدم زدن کرد .
به یکی از کوهستان های تفریحی کره اومده بود .
دولت هزینه ی هنگفتی سر ساختن الاچیق های چوبی و نرده های اهنیش خرج کرده بود .
رستوران ها و کافه ی های متنوعی توی مرکز الاچیق ها ساخته شده بودن که طرفدار های خاصی بین کره ای ها و توریست ها داشتن .
ولی بهترین قسمت کار نماش بود .
درسته ک پول زیادی برای لذت بردن از جنگل های سر سبز خرج کرده بودن
و حتی هدف اصلی این مرکز تفریحی هم اشنایی مردم با جنگل ها و محیط زیست بود .
اما هوسوک مطمئن بود ک بقیه هم مثل خودش برای نمای فوق العاده ی الاچیق هاش به اینجا می اومدن .
جایی ک می تونستی ازش نمای خوبی از عظمت سئول داشته باشی .
بهترین جا برای ریلکس کردن .
بهترین جا برای هوا خوری .
بهترین جا برای پیک نیک .
بهترین جا برای نقشه کشیدن یه توطئه .
توطئه ای ک قرار بود برای همیشه شر مافیای کره رو از سر کل دنیا و ادماش کم کنه .
هوسوک ازشون متنفر بود .
اون قدری حس تنفرش زیاد بود ک می تونست حتی با فکر کردن به قیافه ی جونگ کوک طعم گس مانندی رو توی دهنش حس کنه .
چرا باید بهش وفادار می موند ؟
هوسوک خیلی به این سوال فکر کرده بود .
درست از وقتی ک خواهرش مرد تا دو سال بعدش
هوسوک دنبال دلیل می گشت .یه دلیل ساده برای اینکه هنوز پشت جونگ کوک بمونه .
پشت هیونگ هاش بمونه .
ولی نه ،
مهم نبود چقدر بگرده ،
هیچ دلیلی وجود نداشت .
فقط یونگی اونجا بود .
یونگی ای ک داشت روی لبه ی تیغ راه می رفت .
هوسوک می دونست .
خیلی خوب می دونست ک مرگ خواهرش با یونگی چیکار کرده .
و بد تر از اون ،
می دونست ک هیچ درمانی برای یونگیش وجود نداره .
و فاک ،
این در حد مرگ هوسوک رو عذاب می داد .
هیچ کاری از دستش بر نمی اومد .
![](https://img.wattpad.com/cover/256602468-288-k422471.jpg)
YOU ARE READING
blood and chocolate
Fanfictionجیمین پسری که فکر میکرد به لطف پدرش باید تا اخر عمرش توی کلاب برقصه و به مافیا سرویس بده با اومدن یه غریبه زندگیش زیر و رو شد . تا قبل از اومدنش فاحشه ی درجه یک کلاب بود که تنها چیزی که ذهنش رو درگیر می کرد گرفتن انعام خوب و دزدیدن مشتری های پولدار...