های های :)
پارت های اخر بوک ووت و کامنت یادتون نره 💋
در ضمن ببخشید بابت تاخیر 😅
مثل همیشه توی مسیج بورد
درباره ش توضیح دادم 🙂امیدوارم از این پارت لذت ببرین
🦋🦋🦋
ماشه رو کشید .
تمام بدنه ی اسلحه ش لرزید .
لرزش کوتاه اون قدری قوی بود که خودش رو تا ساعدش برسونه .
اخرین گلوله ش بود .
گلوله ی سربی همراه با خودش جون اخرین هدفش رو گرفت .
چه گلوله ی خوش یمنی .
جونگ کوک به فکر احمقانه ش لبخندی زد .
وقت خندیدن نبود .
اصلا .
به هیچ وجه .
تازه یه مرحله رو برده بود .
برای رسیدن به رهبری مافیای کره خیلی مراحل پیچیده تری جلوش بود .
اما
بر خلاف همه ی حقایقی که ازشون خبر داشت
گذاشت لبخند روی لب هاش بیاد .
دستش درد می کرد .
همون دستی که باهاش اسلحه رو گرفته بود .
حالا که بهش فکر می کرد ...
تمام تنش درد می گرفت .
اموزش های یانگ هی شاید فرز ترش می کرد ،
ولی قرار نبود طبیعت بدنش رو تغییر بده .
هنوز بدن انسانیه خودش رو داشت .
برای همین هم خسته شده بود .
درد داشت .
خون ریزی داشت .
دلش نمی خواست اینجا باشه .
سرش رو بالا اورد و به دور و برش نگاه کرد .
اصلا این جا رو دوست نداشت .
دلش نمی خواست این جا بمونه .
اگه دست خودش بود ...
![](https://img.wattpad.com/cover/256602468-288-k422471.jpg)
YOU ARE READING
blood and chocolate
Fanfictionجیمین پسری که فکر میکرد به لطف پدرش باید تا اخر عمرش توی کلاب برقصه و به مافیا سرویس بده با اومدن یه غریبه زندگیش زیر و رو شد . تا قبل از اومدنش فاحشه ی درجه یک کلاب بود که تنها چیزی که ذهنش رو درگیر می کرد گرفتن انعام خوب و دزدیدن مشتری های پولدار...